پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت س
پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد ڪه با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد از او پرسيد :
آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت :
چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل ڪنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يڪي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشڪر ڪرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش ڪرد صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا ڪردند، در حالي ڪه در ڪنارش با خطي ناخوانا نوشته بود اي پادشاه من هر شب با همين لباس ڪم سرما را تحمل مي ڪردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد.
مواظب وعده هامون باشيم..........!
آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت :
چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل ڪنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يڪي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشڪر ڪرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش ڪرد صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا ڪردند، در حالي ڪه در ڪنارش با خطي ناخوانا نوشته بود اي پادشاه من هر شب با همين لباس ڪم سرما را تحمل مي ڪردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد.
مواظب وعده هامون باشيم..........!
۲.۶k
۱۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.