مرد اخمو چیزی به احسان گفت که سمت من اومدو گفت دنبالش بر

مرد اخمو چیزی به احسان گفت که سمت من اومدو گفت دنبالش برم
سپهر : احسان خبر داد مهیار رسیده همهمه توی عمارت شروع شد من هم استرس داشتم قیل رفتنش بحثمون شده بود که چرا بی اطلاع من دانشگاهم رو عوض کرده و من سر ارباب داد زدم اون هم کم نزاشت و از خجالتم در اومد فردا که بیدار شدم خدمتکارا گفتن که رفته فرودگاه خیلی ناراحت شدم اما خب چاره ای نبود وقتی اومد همراهش یک پسره که می‌خورد ۷ ، ۸ سالش باشه کنارش بود
گفته بود می خواد برای هاکان اسلیو بیاره تا باهاش سرگرم بشه اما آخه آنقدر بچه
وقتی اومدن داخل همه سلام کردن من هم مثل همیشه یک گوشه وایسادم شنیدم پسره داشت به همه‌ی خدمتکارا سلام می‌کرد خندم گرفته بود بنظر پسر بانمکی میومد
با دیدن کفش های ارباب که رو به روم بود هول زده سلام آرومی کردم سمت پله ها رفت که دنبالش راه افتادم
مهیار : دنبالم میومد وارد اتاق شدم و لباسام و عوض کردم سپهر همونجا وایساده بود خواستم برم بیرون که جلوم وایساد ابرو هام و بالا انداختم ..جرات پیدا کردی آقا سپهر
سپهر : ف قط می خواستم بگم پسری که آوردید خیلی کوچیک نیست برای هاکان ا خه اسلیو اون هم یک بچه ۷ ،۸ ساله
مهیار : یادم نمیاد ازت نظر خواسته باشم
سپهر : ا ..خه
مهیار : کافیه خود هاکان میدونه چطور رفتار کنه با پوزخند گفتم...حالا اجازه میدید رد شم
سپهر : از جلوشون کنار رفتم
دیدگاه ها (۱)

سرنوشت تو

مهیار : نکنه فرار کنه هوف امکان نداره به احسان گفتم ۲۴ ساعته...

سینا : توی راه فقط مهیار احسان با هم صحبت میکردن ولی اهمیتی ...

به جز رمان ویدئو هایی که جالب باشن و میزارم

سه پاتر(درخواستی) P3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط