دیگر نفسی برایم نمانده است جانا
دیگر نفسی برایم نمانده است جانا!
با پای پیاده، دوان دوان؛
افتادهام به جانِ خیابانها؛
تا شاید عطری که هر شب،
آرامش را به چَشمانم برگرداند،
پیدا کنم!
آری؛
گشتم و گشتم تا
شیشهای کوچک را
در جیبِ لباسم بگذارم،
تا خدایی نکرده،
نباشد لحظهای بدونِ "بو"ی تو...
با پای پیاده، دوان دوان؛
افتادهام به جانِ خیابانها؛
تا شاید عطری که هر شب،
آرامش را به چَشمانم برگرداند،
پیدا کنم!
آری؛
گشتم و گشتم تا
شیشهای کوچک را
در جیبِ لباسم بگذارم،
تا خدایی نکرده،
نباشد لحظهای بدونِ "بو"ی تو...
- ۴۰۱
- ۳۰ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط