دیگر نفسی برایم نمانده است جانا

دیگر نفسی برایم نمانده است جانا!
با پای پیاده، دوان دوان؛
افتاده‌ام به جانِ خیابان‌ها؛
تا شاید عطری که هر شب،
آرامش را به چَشمانم برگرداند،
پیدا کنم!
آری؛
گشتم و گشتم تا
شیشه‌ای کوچک را
در جیبِ لباسم بگذارم،
تا خدایی نکرده،
نباشد لحظه‌ای بدونِ "بو"ی تو...
دیدگاه ها (۱)

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اندمثل آسمانی که امشب می...

من تــو را می بینمای رنگین کمان خواهشای الفبای آرامشو ای آغو...

سلامو باز هم منهمان مزاحم همیشگی شب هایتراستش را بخواهی دیگر...

‍ آخرین روز صفرروز ، شهادت امام رضا علیه‌السلام 🏴 نیایش صبح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط