ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_36
•••••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
قامت ارسلان جلو در نمایان شد
اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای خیلی ارومی صداش کردم
دیانا:ارسلان
ارسلان:هوش چه غلط میکنی حیوون
پسره سرشو برگردوند سمت ارسلان که مشت اول ارسلان رو صورتش بود
از ترس نمیدونستم چیکار کنم
رفتم پیش محراب و جریانو به بچه ها گفتم
محراب و ممد و رضا دوییدن و منم پشت سرشون رفتم
دیدم همچنان داره پسره رو میزنه
بچه ها رفتن جلوشو گرفتن و بهش گفتن که بره
من کنار در وایساده بودم وقتی داشت میرفت یه نگاه به سر تا پام انداخت و همونجا مکث کرد
ارسلان با صدای خیلی بلندی گفت
-گورتو کم کن
با صدای ارسلان به خودش اومد و دویید رفت
به ارسلان نگاه کردم و اونم چشماش به من که از ترس نفس نفس میزدم خورد
خودشو از زیر دست محراب و بقیهکشید بیرون و اومد سمت من
بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش
منم دیگه طاقت نیاورم و زدم زیر گریه
ارسلان:هیس تموم شد دیگه
محراببه بچه ها گفت برن سر میز و مارو تنها بزارن
بعد از اینکه رفتم ارسلان منو رو به روش گذاشت
ارسلان:دیانا گوش کن به من
اشکامو پاک کرد و ادامه داد
-اتفاق خاصی که نیوفتاد ها؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
-مطمئنی دیگه
+اره ارسلان فقط همون چیزی که دیدی بود
-بدترین صحنه زندگیم بود
تو چشماش نگاه کردم که قرمز شده بود از اعصبانیت
+ارسلان دماغت داره خون میاد
-ولش کن مهم نیس
+چی چیو مهم نیس گوشه لبتم پاره شده
هول شده دنبال دستمال میگشتم ولی نبود
پایین شالمو گذاشتم رو لبش و اونطرف شالو گذاشتم رو بینیش
تو چشمام زل زده بود و گفت
-چرا هول شدی انقد چیزی نشده که
+تو به خاطر من به این حال افتادی
اخماش رفت توهم
-پس چی؟میخواستی بزارم اون پسره هرغلطی میخواد بکنه؟من واسه تو جونمو میدم اینا چیزی نیس
دستامو رو صورتش قاب کردم و بوسه ریزی به لبش زدم
+من خوبم
لبخندی کرد گفت
-تو فقط مال منی واسه همین نباید کسه دیگه ای بهت دست بزنه فهمیدی؟
با لبخند جوابشو دادم
+اوهوم....پاشو بریم منتظرن
-حالا هستیم دیگه
+ارسلان پاشو نشستیم تو دسشویی
بلند شدیم و رفتیم سمت میز
پانیذ:وای دیانا قربونت برم خوبی
مهشاد:دیانا چیزی که نشد
دیانا:نه بچه ها خوبم من
نشستم
#part_36
•••••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
قامت ارسلان جلو در نمایان شد
اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای خیلی ارومی صداش کردم
دیانا:ارسلان
ارسلان:هوش چه غلط میکنی حیوون
پسره سرشو برگردوند سمت ارسلان که مشت اول ارسلان رو صورتش بود
از ترس نمیدونستم چیکار کنم
رفتم پیش محراب و جریانو به بچه ها گفتم
محراب و ممد و رضا دوییدن و منم پشت سرشون رفتم
دیدم همچنان داره پسره رو میزنه
بچه ها رفتن جلوشو گرفتن و بهش گفتن که بره
من کنار در وایساده بودم وقتی داشت میرفت یه نگاه به سر تا پام انداخت و همونجا مکث کرد
ارسلان با صدای خیلی بلندی گفت
-گورتو کم کن
با صدای ارسلان به خودش اومد و دویید رفت
به ارسلان نگاه کردم و اونم چشماش به من که از ترس نفس نفس میزدم خورد
خودشو از زیر دست محراب و بقیهکشید بیرون و اومد سمت من
بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش
منم دیگه طاقت نیاورم و زدم زیر گریه
ارسلان:هیس تموم شد دیگه
محراببه بچه ها گفت برن سر میز و مارو تنها بزارن
بعد از اینکه رفتم ارسلان منو رو به روش گذاشت
ارسلان:دیانا گوش کن به من
اشکامو پاک کرد و ادامه داد
-اتفاق خاصی که نیوفتاد ها؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
-مطمئنی دیگه
+اره ارسلان فقط همون چیزی که دیدی بود
-بدترین صحنه زندگیم بود
تو چشماش نگاه کردم که قرمز شده بود از اعصبانیت
+ارسلان دماغت داره خون میاد
-ولش کن مهم نیس
+چی چیو مهم نیس گوشه لبتم پاره شده
هول شده دنبال دستمال میگشتم ولی نبود
پایین شالمو گذاشتم رو لبش و اونطرف شالو گذاشتم رو بینیش
تو چشمام زل زده بود و گفت
-چرا هول شدی انقد چیزی نشده که
+تو به خاطر من به این حال افتادی
اخماش رفت توهم
-پس چی؟میخواستی بزارم اون پسره هرغلطی میخواد بکنه؟من واسه تو جونمو میدم اینا چیزی نیس
دستامو رو صورتش قاب کردم و بوسه ریزی به لبش زدم
+من خوبم
لبخندی کرد گفت
-تو فقط مال منی واسه همین نباید کسه دیگه ای بهت دست بزنه فهمیدی؟
با لبخند جوابشو دادم
+اوهوم....پاشو بریم منتظرن
-حالا هستیم دیگه
+ارسلان پاشو نشستیم تو دسشویی
بلند شدیم و رفتیم سمت میز
پانیذ:وای دیانا قربونت برم خوبی
مهشاد:دیانا چیزی که نشد
دیانا:نه بچه ها خوبم من
نشستم
۲.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.