دوست برادرم پارت67

میسو ساکت شد و فقط به بخ*یه دادنش ادامه داد...جیمین قلبش داشت از سینه اش بیرون میزد فقط منتظر یه حرف از طرف میسو بود....اما میسو تا زمانی که کارش تموم نشد حرفی نزد و بعدهم وسایلش رو جمع کرد و پاشد خواست بره که جیمین سریع پاشد و دستش رو از پشت گرفت میسو کلافه نگاهش کرد که جیمین گفت
جیمین:جوابی بهم نمیدی؟
میسو:وقت میخوام....
وبعد دستش رو بیرون کشید و خواست بره که همون لحظه جیمین از پش*ت دستش رو دور ک*مر مسو انداخت و محکم از پ*شت بهش چسپید و اروم کنار گوشش گفت
جیمین:باورم کن میسو....الان بیشتر از هر چیزی تمام فکر و ذکرم تویی و دامی خیلی وقتی از زندگیم بیرون انداختم...!
هیچیزی از اون تو زندگیم باقی نمونده ....تو الان همه زندگیمی باورکن..!
میسو بی صدا به حرفاش گوش میداد... همه اون چیزایی که جیمین گفت واقعا روش تاثیر گذاشته بود شاید برای این بود که هنوزم از ته قلبش دوستش داشت..‌..اونم سختی کشید اون ازش سو*استفاده شد و بعد هم خیلی اسون کنار انداخته شد...
اما حالا باز تو بغل و دستای جیمین بود... جیمین نرم سرش رو روی شونه میسو گذاشت و دستاش رو محکم تر کرد
الان دوستش داشت و نمی دونست چی در اینده اتفاق می افته ...اما یا باید می بخشید یا باید فراموش میکرد برای همیشه!!
بعد یکم فکر کردن بلاخره تصمیمش رو گرفت و گفت
میسو:......