پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:²⁸

بیمارستان:
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خانم به بیمار بدحال داریم...لطفا...
Doctor:این حالش خیلی بده...بزارینش رو برانکارد...
جی یونگ رو روی برانکارد گذاشتن و بردن به سمت اتاق بیمارستان...
Doctor:ایشون دچار خیلی از بیماری های جسمی و روحی شدن...قلبش اروم میزنه...وای نه...ببرینش به اتاق عمل..!
اونو به سمت اتاق عمل بردن و درو بستن...
حالم‌خیلی بد بود...دخترکم...الان روی تخت بیماریتان بود...روی زمین نشستم...که جیمین اومد کنارم...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:این دومین باریه...که به خاطر جی یونگ...پشت در اتاق عمل نشستم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:حس...خیلی بدی میده...که...عشق بچگیت...داره...جلوی چشم خودت پر پر میشه...موهاش ژولیده بود...چشماش خسته بودن...بدنش کبود و زخمی بود...صورتش زخمی بود...داشت رنج میکشید...
بعد از ۳ ساعت...دکتر از توی اتاق عمل بیرون اومد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:چیشد...؟
Doctor:اون زندست...فقط...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:فقط چی...؟
Doctor:به دلیل اسیب های زیاد و فشار زیاد روشون....ایشون..تو کمای چند روزه رفتن...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خ...خیلی ممنونیم...
کما...؟...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:واقعا رفت تو...کما...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:فقط...فقط...منتظر میمونیم...من...میمونم بیمارستان...شما برید خونه...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:مطمئنی...؟...تو تنها کسی هستی که...یه ماهه کامل نخوابیدی.‌‌..
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جیمین شی...تو هم بابد مراقب خودت باشی...انگار یادت رفته پریروز دوباره به خاطر وضعیت جی یونگ خود*کشی کردی..؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:به نظرم برو به یونگی خبر بده...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...خدافظ...
و بعد رفتن...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ببخشید دکتر...میتونم...ببینمش...؟
Doctor:اوهوم...برید...
به سمت اتاق رفتم و درو باز کردم...چقد دیدن این صحنه دردناک بود...بدن بی جون دخترکم...که با تنفس مصنوعی زنده مونده بود....و الان تو کما بود...بدن سفیدش...الان مثل بوم نقاشی...کبود و قرمز شده بود...جای سوزن...تمام بدنش رو گرفته بود...
وضعیتش‌گریه اور بود...
نشستم کنارش رو تخت...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ببخشید...دیر اومدم...منو ببخش...منو ببخش که بهت تجاوز کردم....منو ببخش...که پیشت نبودم...من...باعث شدم انقد درد بکشی...
یه قطره اشک از صورتم جاری شد...
توی یکی از دستاش سرم بود و اون یکی خالی بود...دست خالیش رو تو دستم گرفتم و بوسیدمش‌..
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:من...واقعا دوستت...دارم...(بغض)...همش تقصیر من بود...(گریه)
خاطراتم باهاش توی ذهنم مرور شد...
فلش بک به ۱۰ سال پیش:
جی یونگ ۸ ساله روی پاهای کوک ۱۹ ساله نشسته بود...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:جونگکوک...میخوای تو اینده...چیکاره شی...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:من...میخوام مافیا بشم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:منم خیلی میخوام یه مافیا باشم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بزرگ که شدی...میخوای با من توی یه باند مافیا باشی...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:خیلی...جونگکوک شی...(ذوق)
دخترک کوچولو....فقط ۸ سال سن داشت...ولی جونگکوک ۱۹ ساله ی ما...دوسش داشت...
ایا کوک اونو بعنوان یه دوست کوچیک میدید...؟...
نه...بعنوان کسی که....سالها براش صبر میکنه که بزرگ بشه و باهاش ازدواج کنه..‌.میدید.‌‌..
با اینکه اون دخترک ۸ سالش بود....به اندازه ی یه ادم بالغ...میفهمید و میدونست.‌..
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:دارید چیکار میکنید...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:جیمینیییی(پرید بغلش)
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام پرنسس کوچولو...چطوری...؟...میخوای بازی کنیم...؟(بغلش کرد)
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:یاااا من بچه نیستم... میخوام بهم یاد بدی چطور یه مافیا بشم....
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:این از کجا میدونه میخوایم مافیا شیم...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بهش یاد بدیم...؟...خیلی میخواد مافیا بشه.‌.
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ولی اون فقط ۸ سالشه...!
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸(چشمک)یچیز که ماله سنش باشه..‌
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:اهااا...بریممم...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:بریمممم...!!!!
پایان فلش بک...
دیدگاه ها (۴)

پدر ناتنی من...part:²⁹حالا بزرگ شده...فشار روانی و جسمی خیلی...

پدر ناتنی من...part:³⁰این یه حقیقته...رفتم تو اتاقم و روی تخ...

پدر ناتنی من...part:²⁷𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴: چرا باید برات تعریف کنم...؟𝗬𝗼...

پدر ناتنی من...part:²⁶داشنیم با جین و تهیونگ و جیمین دنبال ی...

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

پدر ناتنی من...part:³⁶𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:یادته جلوی چشم من ب مامانم تجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط