دختر خوانده ی هیولا پارت نهم
•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت نه•••
"سونیک"
سر خوردن نهار بودیم که الیزابت از اتاق اومد بیرون.
الیزابت- سلام.
همه بهش سلام کردیم.
امی- بیا نهار بخور.
اومد و نشست کنار امی.
امی ظرف نودل رو داد بهش و شروع کرد به خوردن.
هنوز نمیدونم چرا یه تیکه از موهای بلندش سفیده.. آلبرت که اینطوری نبود.. شاید یه طلسمه یا فقط یه مشکل ژنتیکیه...
شدو رو به الیزابت: ببینم نودل دوست داری؟
سرشو بلند کرد: اره خیلی.
امی- نوش جونت عزیزم.
الیزابت- مرسی.
"الیزابت"
بعد خوردن نهار سیلور اومد سمتم و گفت: آبجی، دوست داری باهم نقاشی بکشیم؟
- نقاشی؟
سیلور- اره.
- اوهوم.
سریع رفت و با چند تا مداد و یه دفتر برگشت.
نشستیم و شروع کردیم به نقاشی کشیدن. خیلی خوشحال بود و منم از اینکه داشتم خوش میگذروندم خوشحال بودم.
مداد مشکیو برداشتم....
"سیلور"
- خب الیزابت داری چی میکشی؟
الیزابت- نگاه نکنیا.
- باشه باشه.
با یه دست رنگ میکرد و با اون یکی دستش جلوی نقاشیو گرفته بود که من نبینم.
چند دقیقه گذشت و گفت: اخیش تموم شد.
- چی کشیدی؟ راستشو بگیا.
الیزابت- اول ببینم تو چی کشیدی؟
من چند تا زمرد و یه خونه ی کوچیک کشیده بودم. نشونش دادم: خیلی تو نقاشی خوب نیستم.. ولی دوست دارم با ابجیم وقت بگذرونم.
لبخند زد و کاغذ نقاشیشو نشونم داد.
خودمو خودشو کشیده بود.
- چقدر قشنگه.
الیزابت- برای توعه.
- اوو ممنون! "با ذوق"
بعد پاشد دستاشو باز کرد و گفت: بغل.
بغلش کردمو گفتم: نقاشیتو مثل گنج نگه میدارم.
عین پَر سبک و کوچیک بود.
- ببینم الیزابت کوچولو قلقکش میاد؟
شروع کردم به قلقلک دادنش و بلند بلند خندید.
لایک و کامنت یادتون نره:) ☆
•••پارت نه•••
"سونیک"
سر خوردن نهار بودیم که الیزابت از اتاق اومد بیرون.
الیزابت- سلام.
همه بهش سلام کردیم.
امی- بیا نهار بخور.
اومد و نشست کنار امی.
امی ظرف نودل رو داد بهش و شروع کرد به خوردن.
هنوز نمیدونم چرا یه تیکه از موهای بلندش سفیده.. آلبرت که اینطوری نبود.. شاید یه طلسمه یا فقط یه مشکل ژنتیکیه...
شدو رو به الیزابت: ببینم نودل دوست داری؟
سرشو بلند کرد: اره خیلی.
امی- نوش جونت عزیزم.
الیزابت- مرسی.
"الیزابت"
بعد خوردن نهار سیلور اومد سمتم و گفت: آبجی، دوست داری باهم نقاشی بکشیم؟
- نقاشی؟
سیلور- اره.
- اوهوم.
سریع رفت و با چند تا مداد و یه دفتر برگشت.
نشستیم و شروع کردیم به نقاشی کشیدن. خیلی خوشحال بود و منم از اینکه داشتم خوش میگذروندم خوشحال بودم.
مداد مشکیو برداشتم....
"سیلور"
- خب الیزابت داری چی میکشی؟
الیزابت- نگاه نکنیا.
- باشه باشه.
با یه دست رنگ میکرد و با اون یکی دستش جلوی نقاشیو گرفته بود که من نبینم.
چند دقیقه گذشت و گفت: اخیش تموم شد.
- چی کشیدی؟ راستشو بگیا.
الیزابت- اول ببینم تو چی کشیدی؟
من چند تا زمرد و یه خونه ی کوچیک کشیده بودم. نشونش دادم: خیلی تو نقاشی خوب نیستم.. ولی دوست دارم با ابجیم وقت بگذرونم.
لبخند زد و کاغذ نقاشیشو نشونم داد.
خودمو خودشو کشیده بود.
- چقدر قشنگه.
الیزابت- برای توعه.
- اوو ممنون! "با ذوق"
بعد پاشد دستاشو باز کرد و گفت: بغل.
بغلش کردمو گفتم: نقاشیتو مثل گنج نگه میدارم.
عین پَر سبک و کوچیک بود.
- ببینم الیزابت کوچولو قلقکش میاد؟
شروع کردم به قلقلک دادنش و بلند بلند خندید.
لایک و کامنت یادتون نره:) ☆
۳.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.