دو هفته بعد از مرخصی
🕯 دو هفته بعد از مرخصی…
ات روی تخت دراز کشیده بود، صورتش رنگپریده، نفسهایش کوتاه و سنگین. تبش آرام بالا رفته بود. تهیونگ از صبح کنارش بود و حتی برای لحظهای عمارت را ترک نکرده بود.
اما مشکل تازه وقتی شروع شد که صدای گریهی بیامان یونا از اتاق کناری آمد. پرستار با اضطراب وارد اتاق شد.
— آقای کیم… فکر کنم یونا تب کرده.
تهیونگ بهسرعت سمت اتاق بچهها رفت. یونا سرخ شده بود، دستهای کوچکش داغ، و همچنان گریه میکرد.
تهیونگ او را آرام در آغوش گرفت، اما نگاهش پر از اضطراب و عصبانیت بود.
— چرا زودتر به من نگفتید؟!
پرستار سعی کرد توضیح بدهد اما تهیونگ با صدایی که لرزش خشم در آن موج میزد گفت:
— من دو تا عزیز دارم… یکی روی تخت اون اتاق و یکی توی بغلم… هیچکدوم حق ندارن آسیب ببینن.
---
⏳ چند دقیقه بعد
دکتر به عمارت رسید. اول یونا را معاینه کرد و گفت:
— نگران نباشید… یک سرماخوردگی سادهست. اما باید گرم نگهش دارید و داروها رو بهموقع بدید.
بعد سمت ات رفت و علائمش را بررسی کرد.
— شما هم باید کامل استراحت کنید. بدنتون هنوز ضعیفه و سیستم ایمنیتون پایینه.
تهیونگ لحظهای ایستاد، نگاهش بین ات و یونا جابهجا شد… دستش را به پیشانی فشار داد.
— این خونه بدون شماها… هیچ معنایی نداره.
ات روی تخت دراز کشیده بود، صورتش رنگپریده، نفسهایش کوتاه و سنگین. تبش آرام بالا رفته بود. تهیونگ از صبح کنارش بود و حتی برای لحظهای عمارت را ترک نکرده بود.
اما مشکل تازه وقتی شروع شد که صدای گریهی بیامان یونا از اتاق کناری آمد. پرستار با اضطراب وارد اتاق شد.
— آقای کیم… فکر کنم یونا تب کرده.
تهیونگ بهسرعت سمت اتاق بچهها رفت. یونا سرخ شده بود، دستهای کوچکش داغ، و همچنان گریه میکرد.
تهیونگ او را آرام در آغوش گرفت، اما نگاهش پر از اضطراب و عصبانیت بود.
— چرا زودتر به من نگفتید؟!
پرستار سعی کرد توضیح بدهد اما تهیونگ با صدایی که لرزش خشم در آن موج میزد گفت:
— من دو تا عزیز دارم… یکی روی تخت اون اتاق و یکی توی بغلم… هیچکدوم حق ندارن آسیب ببینن.
---
⏳ چند دقیقه بعد
دکتر به عمارت رسید. اول یونا را معاینه کرد و گفت:
— نگران نباشید… یک سرماخوردگی سادهست. اما باید گرم نگهش دارید و داروها رو بهموقع بدید.
بعد سمت ات رفت و علائمش را بررسی کرد.
— شما هم باید کامل استراحت کنید. بدنتون هنوز ضعیفه و سیستم ایمنیتون پایینه.
تهیونگ لحظهای ایستاد، نگاهش بین ات و یونا جابهجا شد… دستش را به پیشانی فشار داد.
— این خونه بدون شماها… هیچ معنایی نداره.
- ۳.۱k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط