نیمه شب

🌙 نیمه شب...

ساعت از ۳ بامداد گذشته بود. بارون آرومی به پنجره‌ی اتاق می‌کوبید. تهیونگ دست ات رو گرفته بود و کنار تختش، توی تاریکی خوابیده بود.
ات به پهلو خوابیده بود، دستش روی شکمش، روی دوقلوهایی که حالا تقریباً آماده بودن تا دنیا رو ببینن.

یه‌دفعه... صدای "چـپ"‌آلودی اومد. مثل صدای پاره شدن چیزی. ات با نفس‌های بریده، وحشت‌زده از خواب پرید.

— تـ... تـهــ... تـهیـ...!
— چته؟! چی شد؟!

تهیونگ با چشم‌های خواب‌آلود ولی نگران از تخت پرید. ملحفه‌ی خیس، صورت رنگ‌پریده‌ی ات و اون لرزش‌های ناگهانی... همه چیز واضح بود.

— کیسه‌ی آبش پاره شده.

تهیونگ موبایل رو پرت کرد روی تخت، خودش شخصاً ات رو بغل گرفت و به سمت ماشین دوید.


---

🚨 در بیمارستان خصوصی...

همه‌چیز سریع پیش رفت. صدای ناله‌های خفه‌ی ات، فریادهای کوتاهش، نفس‌های بریده‌ش...

تهیونگ کنار تخت ایستاده بود، دستش رو محکم توی دست ات قفل کرده بود، اما ات دیگه اون دختر آروم همیشگی نبود. از شدت درد، اشک از گوشه‌ی چشمش ریخته بود، ناخن‌هاش توی پوست تهیونگ فرو رفته بود.

دکتر فریاد زد:
— بدنش ضعیفه! سنش کمه! باید سریع کمک کنید!

پرستارها شروع به حرکت سریع کردن. فشار افت کرده بود، ضربان کند شده بود، و درد زیاد بود...

تهیونگ حتی نفس نمی‌کشید. فقط نگاهش به صورت ات بود. سفید، خیس از عرق، لب‌هاش بی‌رنگ...

🕰️ دقیقه‌ها گذشت...

و بعد... صداشون اومد.
دو تا صدای متفاوت.
یه گریه‌ی تیز و نازک.
و یکی دیگه... کمی خشن‌تر، قوی‌تر.

دکتر با لبخند بلند گفت:
— پسر اول! سالم و قویه!
— دختر دوم! خیلی پر انرژیه!


---

🩺 چند ساعت بعد...

تهیونگ پشت پنجره‌ی بیمارستان ایستاده بود. بارون هنوز می‌بارید. توی دستش یه پتوی آبی کوچیک بود، با یه پسر کوچولوی چشم‌بادامی که دست‌هاشو مشت کرده بود.

ات توی تخت دراز کشیده بود، رنگش برگشته بود، اما بدنش هنوز خسته و بی‌جون بود. یه پرستار دختر کوچولوی کوچکش رو توی بغلش گذاشت.

تهیونگ جلو اومد. خم شد، بوسه‌ی آرومی روی پیشونی ات گذاشت.
— خسته نباشی کوچولو...

ات با لبخند خیلی ضعیف زمزمه کرد:
— اسـ...مـشـ...ونـو...
تهیونگ نفسش رو داد بیرون و گفت:

— اسم پسرمون… رِی
— و دخترمون… یونا

ات لبخند زد. اشکش چکید.

— ری... و یـ... یونا...

تهیونگ نگاهش رو از روی بچه‌ها برداشت و به چشمای خسته‌ی ات خیره شد.
— بهت افتخار میکنم
دیدگاه ها (۳۱)

🏠 چند روز بعد از بیمارستان…هوای عمارت بوی شیر تازه و پودر بچ...

🕯 دو هفته بعد از مرخصی…ات روی تخت دراز کشیده بود، صورتش رنگ‌...

🌸 پنج ماه بعد...نور خورشید به نرمی از پشت پرده‌های حریر توی ...

🎭 شخصیت‌ها:♡ ات (16 ساله): دختر ترسو، مهربان، مطیع، ساکت با ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟕ات هنوز از بوسه‌ی طولانی گیج...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟖اون شب، ات از شدت خستگی و تب...

پارت ۱۶۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط