چند روز بعد از بیمارستان
🏠 چند روز بعد از بیمارستان…
هوای عمارت بوی شیر تازه و پودر بچه گرفته بود. ات تازه از بیمارستان مرخص شده بود، ولی هنوز رنگش پریده و بدنش ضعیف بود.
تهیونگ حتی قبل از رسیدن به عمارت، خدمتکارهای جدید و مخصوصی استخدام کرده بود. یکی برای رسیدگی به ات، و دو نفر برای مراقبت از یون و یونا.
یون… آرام، ساکت، با چشمهایی که انگار از همون اول دنیا رو با آرامش نگاه میکرد.
یونا… پرانرژی، بیتاب، با گریههایی که حتی در خواب هم کوتاه نمیشد.
هر بار که یونا گریه میکرد، ات ناخودآگاه میخواست خودش بلند بشه و بغلش کنه، اما تهیونگ به سرعت جلو میرفت و میگفت:
— تو هنوز ضعیفی. بذار خدمتکارها این کارو انجام بدن.
---
📦 ساعت ۴ بعدازظهر
صدای ماشین لوکس در حیاط پیچید. پدر و مادر تهیونگ از پلههای سنگی بالا آمدند.
مادر تهیونگ با دیدن نوهها، چشمهایش برق زد. بدون هیچ مقدمهای یونا را از آغوش پرستار گرفت و بوسید.
— وای خدای من… این فرشته کوچولوها رو ببین…
پدر تهیونگ، جدی و سرد، کنار تخت یون ایستاد. نگاه کوتاهی انداخت و تنها گفت:
— خوبه… پسر قویای به نظر میاد.
تهیونگ دستش را روی شانهی پدرش گذاشت.
— قویتر از چیزی که فکر میکنید.
پدر تهیونگ گفت:
_اون پسر وارث بزرگی میشه، همونطور که تو جای من رو به خوبی گرفتی این پسر هم قرار جای تو رو بگیره به خوبی هاهاها (خنده پولدارانه😂💶💳)
مادر تهیونگ با لبخند به ات نزدیک شد، دستش را گرفت.
— عزیزم، خوب استراحت کن. الان همهچیز روی روال میافته.
ات لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
— ممنون که اومدید…
هوای عمارت بوی شیر تازه و پودر بچه گرفته بود. ات تازه از بیمارستان مرخص شده بود، ولی هنوز رنگش پریده و بدنش ضعیف بود.
تهیونگ حتی قبل از رسیدن به عمارت، خدمتکارهای جدید و مخصوصی استخدام کرده بود. یکی برای رسیدگی به ات، و دو نفر برای مراقبت از یون و یونا.
یون… آرام، ساکت، با چشمهایی که انگار از همون اول دنیا رو با آرامش نگاه میکرد.
یونا… پرانرژی، بیتاب، با گریههایی که حتی در خواب هم کوتاه نمیشد.
هر بار که یونا گریه میکرد، ات ناخودآگاه میخواست خودش بلند بشه و بغلش کنه، اما تهیونگ به سرعت جلو میرفت و میگفت:
— تو هنوز ضعیفی. بذار خدمتکارها این کارو انجام بدن.
---
📦 ساعت ۴ بعدازظهر
صدای ماشین لوکس در حیاط پیچید. پدر و مادر تهیونگ از پلههای سنگی بالا آمدند.
مادر تهیونگ با دیدن نوهها، چشمهایش برق زد. بدون هیچ مقدمهای یونا را از آغوش پرستار گرفت و بوسید.
— وای خدای من… این فرشته کوچولوها رو ببین…
پدر تهیونگ، جدی و سرد، کنار تخت یون ایستاد. نگاه کوتاهی انداخت و تنها گفت:
— خوبه… پسر قویای به نظر میاد.
تهیونگ دستش را روی شانهی پدرش گذاشت.
— قویتر از چیزی که فکر میکنید.
پدر تهیونگ گفت:
_اون پسر وارث بزرگی میشه، همونطور که تو جای من رو به خوبی گرفتی این پسر هم قرار جای تو رو بگیره به خوبی هاهاها (خنده پولدارانه😂💶💳)
مادر تهیونگ با لبخند به ات نزدیک شد، دستش را گرفت.
— عزیزم، خوب استراحت کن. الان همهچیز روی روال میافته.
ات لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
— ممنون که اومدید…
- ۳.۱k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط