یک ماه بعد

🌸 یک ماه بعد…

خانه دوباره رنگ آرامش گرفته بود. یونا بعد از چهار روز گریه‌های بی‌وقفه، بالاخره خوب شده بود و حالا با لبخند کوچکی در آغوش پرستارش می‌خوابید.

اما تغییر اصلی… ات بود. بعد از یک ماه استراحت کامل، بالاخره توانست پاهایش را از تخت پایین بگذارد و خودش قدم بردارد. تهیونگ وقتی او را ایستاده دید، لبخند کم‌نظیری زد.
— بالاخره برگشتی به زندگی، خانوم من.

ات خندید و گفت:
— با این همه مراقبتت، اگه خوب نمی‌شدم عجیب بود.


---

💼 در همین زمان…
تهیونگ دوباره به کار برگشته بود، اما این‌بار سخت‌تر از قبل کار می‌کرد. شب‌ها با خستگی به عمارت می‌آمد، اما همیشه قبل از هر چیز، مستقیم به سمت ات و بچه‌ها می‌رفت.

یون، پسرشان، همه را شگفت‌زده کرده بود… آرام، ساکت، حتی وقتی گرسنه می‌شد فقط کمی لب‌هایش را جمع می‌کرد و صدا درنمی‌آورد. تهیونگ گاهی با خنده می‌گفت:
— این پسر از الان یاد گرفته احساساتش رو کنترل کنه.

در مقابل، یونا همچنان همان دختر بغلی و پر گریه بود. به محض این‌که تهیونگ از در وارد می‌شد، دست‌های کوچکش را به سمت او دراز می‌کرد و اگر بغلش نمی‌کرد، گریه را رها نمی‌کرد.

یک شب تهیونگ در حالی که یون در گهواره آرام خوابیده بود و یونا در بغلش چسبیده بود، رو به ات گفت:
— انگار قراره پسرمون شبیه من باشه و دخترمون شبیه تو… هر دوشون دل منو کامل تسخیر کردن.
دیدگاه ها (۳)

🌟 ۱۰ سال بعد…عمارت تهیونگ دیگر آن‌قدر ساکت نبود که ده سال پی...

هوای اتاق جلسه سنگین بود… مردان مافیا، با کت‌های تیره و چشما...

🕯 دو هفته بعد از مرخصی…ات روی تخت دراز کشیده بود، صورتش رنگ‌...

🏠 چند روز بعد از بیمارستان…هوای عمارت بوی شیر تازه و پودر بچ...

گمشده

پارت ۱۶۸

پارت ۱۶۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط