پارت ۴۴
پارت ۴۴
ددی_شوگره_اجباریه من
شب بود و سانامی رو تخت خواب بود...
عاجوما اومد داخل و آروم صداش زد ک بلند شد
سانامی:: عاجوماا🥺
عاجوما:: عزیزدلم خیلی دلم برات تنگ شده بود...
عاجوما سانامیو بوسید و محکم بغلش کرد...
سانامی:: اونجا خیلی راحت بودم😐😕
عاجوما:: خیلی خب بیا بریم شام بخوریم...
سانامی:: ن..نه از ارباب میترسم
عاجوما:: عهه داروهاتم نخوردی،ارباب الان ک کاریت نداره...
سانامی:: خیلی خب باشه
عاجوما:: اول لباساتو عوض کن
سانامی:: ا..اما لباسامو انداختم،چون خیلی کهنه و قدیمی شدن
عاجوما:: ببین از لباسای سانو برات آوردم...
سانامی:: اما سانو عصبی میشه
عاجوما:: غلط کرد...من میرم،تو بپوش و بیا
سانامی:: چشم
عاجوما رفت بیرون...
سانامی لباساشو عوض کرد و موهاشو دم اسبی بست...
خیلی کیوت تر شده بود و لبخندی زد و رفت بیرون...
همه نشسته بودن و شام میخوردن سانامی هم رفت و نشست...
سانامی:: س..سلام
ن جیمین و ن سانو هیچکدوم جوابشو ندادن...
یهو سانو سرشو بلند کرد...
سانو:: هااا لباسای منو چرا پوشیدی؟؟!! اینارو دیروز خریدم بیشعورررر
سانامی:: آ..آخه لباسام قدیمی شده بود انداختمشون رف...نداشتم وگرنه...
سانو:: خفه شو برده ک لباس جدید نمیخاد...
جیمین:: دهناتونو میبندین یا خودم خفتون کنم؟؟!! سانامی فردا با شیومین برو لباس بخر لباسای سانورم بعد در بیار بنداز جلوش
سانامی:: چ..چشم🥺
سانامی:: دیگه نمیخامشون برای خودش،اصن دلم براش سوخت،یتیمه بدبخت
جیمین با مشت زد رو میز ک همه ساکت شدن...عاجوما هم تصمیم گرفته بود چیزی نگه...
جیمین:: سانو گمشو اتاقت
سانو:: چ..چرا سانامی نره🥺
جیمین:: میری یا با مو ببرمت؟!
سانو:: حق..حق ن..نخاااستممممم
سانو با گریه رفت تو اتاق سانامی هم بغض کرده بود و فقط ب پایین نگاه میکرد...
جیمین:: توهم انقد مثل عقب مونده های بدبخت ب یجا زل نزن زهره مارو کوفت کن برو داروهاتو بخور بخواب...
سانامی:: م..من؟! چشم ارباب...
بیست مین بعد همه غذاشونو تموم کردن...
سانامی رفت تو اتاقش و دارو هاشو خورد...
سانامی:: اوووققققق چ بدمزهههه تفففف...حیییی راستیییییییی
سانامی بدو بدو زد بیرون و دویید رفت رو ب روی تلویزیون...
انقد زوق داشت ک متوجه نشد جیمین داره فوتبال میبینه...
کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد و پرید نشست...
سانامی:: عرررررررررررررررررررررررر دازام سااااانننننننننن...اگه نبودی تو انیمه خودکشی میکردممممممم🥺😀😍
جیمین خیلی ریلکس پاهاشو از رو میز ک دارازشون کرده بود برداشت...
جیمین:: کنترلو بده من...
سانامی ترسید و آروم برگشت دید جیمین نشسته...
سانامی:: ب..بفرمایین
جیمین زد فوتبال باز ببینه...
جیمین:: داخل اون یکی اتاق تلویزیون هست
سانامی:: م..ممنون میرم اونجا
جیمین:: نگفتم بری روشنش کنی،خاستم بهت گفته باشم ک بدونی،شاید یوقت دیگه نیازت بشه
سانامی:: ا..الان میخام...
جیمین:: الان فقط میری میخوابی
سانامی:: ن..نه باید...
جیمین:: یا میری اتاقت میخوابی یا میری اتاق من لخت میشی
سانامی:: ن..نهه م..من الان میرم میخابم...
سانامی با ترس رفت تو اتاق و درو بست...
خودشو پرت کرد رو تخت...
سانامی:: تف بهت ایشالله فردا خبر مرگتو بدن...راستییی فردا میرم لباس بخرم شیومین خیلی خوبه جدیدا،پس هرچی بخام میخرم...
پتو رو روی خودش کشید و آروم خوابش برد...
ددی_شوگره_اجباریه من
شب بود و سانامی رو تخت خواب بود...
عاجوما اومد داخل و آروم صداش زد ک بلند شد
سانامی:: عاجوماا🥺
عاجوما:: عزیزدلم خیلی دلم برات تنگ شده بود...
عاجوما سانامیو بوسید و محکم بغلش کرد...
سانامی:: اونجا خیلی راحت بودم😐😕
عاجوما:: خیلی خب بیا بریم شام بخوریم...
سانامی:: ن..نه از ارباب میترسم
عاجوما:: عهه داروهاتم نخوردی،ارباب الان ک کاریت نداره...
سانامی:: خیلی خب باشه
عاجوما:: اول لباساتو عوض کن
سانامی:: ا..اما لباسامو انداختم،چون خیلی کهنه و قدیمی شدن
عاجوما:: ببین از لباسای سانو برات آوردم...
سانامی:: اما سانو عصبی میشه
عاجوما:: غلط کرد...من میرم،تو بپوش و بیا
سانامی:: چشم
عاجوما رفت بیرون...
سانامی لباساشو عوض کرد و موهاشو دم اسبی بست...
خیلی کیوت تر شده بود و لبخندی زد و رفت بیرون...
همه نشسته بودن و شام میخوردن سانامی هم رفت و نشست...
سانامی:: س..سلام
ن جیمین و ن سانو هیچکدوم جوابشو ندادن...
یهو سانو سرشو بلند کرد...
سانو:: هااا لباسای منو چرا پوشیدی؟؟!! اینارو دیروز خریدم بیشعورررر
سانامی:: آ..آخه لباسام قدیمی شده بود انداختمشون رف...نداشتم وگرنه...
سانو:: خفه شو برده ک لباس جدید نمیخاد...
جیمین:: دهناتونو میبندین یا خودم خفتون کنم؟؟!! سانامی فردا با شیومین برو لباس بخر لباسای سانورم بعد در بیار بنداز جلوش
سانامی:: چ..چشم🥺
سانامی:: دیگه نمیخامشون برای خودش،اصن دلم براش سوخت،یتیمه بدبخت
جیمین با مشت زد رو میز ک همه ساکت شدن...عاجوما هم تصمیم گرفته بود چیزی نگه...
جیمین:: سانو گمشو اتاقت
سانو:: چ..چرا سانامی نره🥺
جیمین:: میری یا با مو ببرمت؟!
سانو:: حق..حق ن..نخاااستممممم
سانو با گریه رفت تو اتاق سانامی هم بغض کرده بود و فقط ب پایین نگاه میکرد...
جیمین:: توهم انقد مثل عقب مونده های بدبخت ب یجا زل نزن زهره مارو کوفت کن برو داروهاتو بخور بخواب...
سانامی:: م..من؟! چشم ارباب...
بیست مین بعد همه غذاشونو تموم کردن...
سانامی رفت تو اتاقش و دارو هاشو خورد...
سانامی:: اوووققققق چ بدمزهههه تفففف...حیییی راستیییییییی
سانامی بدو بدو زد بیرون و دویید رفت رو ب روی تلویزیون...
انقد زوق داشت ک متوجه نشد جیمین داره فوتبال میبینه...
کنترلو برداشت و کانالو عوض کرد و پرید نشست...
سانامی:: عرررررررررررررررررررررررر دازام سااااانننننننننن...اگه نبودی تو انیمه خودکشی میکردممممممم🥺😀😍
جیمین خیلی ریلکس پاهاشو از رو میز ک دارازشون کرده بود برداشت...
جیمین:: کنترلو بده من...
سانامی ترسید و آروم برگشت دید جیمین نشسته...
سانامی:: ب..بفرمایین
جیمین زد فوتبال باز ببینه...
جیمین:: داخل اون یکی اتاق تلویزیون هست
سانامی:: م..ممنون میرم اونجا
جیمین:: نگفتم بری روشنش کنی،خاستم بهت گفته باشم ک بدونی،شاید یوقت دیگه نیازت بشه
سانامی:: ا..الان میخام...
جیمین:: الان فقط میری میخوابی
سانامی:: ن..نه باید...
جیمین:: یا میری اتاقت میخوابی یا میری اتاق من لخت میشی
سانامی:: ن..نهه م..من الان میرم میخابم...
سانامی با ترس رفت تو اتاق و درو بست...
خودشو پرت کرد رو تخت...
سانامی:: تف بهت ایشالله فردا خبر مرگتو بدن...راستییی فردا میرم لباس بخرم شیومین خیلی خوبه جدیدا،پس هرچی بخام میخرم...
پتو رو روی خودش کشید و آروم خوابش برد...
۴۴.۱k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.