🌸
🌸
محبوب من خیالتان در میان روزهایم ریشه دوانده و هر روز بزرگتر میشود، میپیچد به دور افکارم.
سایه ای از شما میشود باران و میبارد به جان روزهای بیقراری...
نمیدانم کجای جهان ایستاده ام...
کجای جهان که هیچ رد پایی از شما در میان جاده هایش نمانده...
راستش را بخواهید معشوقه ی شما بودن نمیدانم چگونه احوالی ست، اما عاشق شما بودن چرا...
بلدیت میخواهد و من بلدترین آدم روی زمینم برای خواستنتان...
بلدترینم چون میدانم دوست داشتن شما رازی است که سر به مهر نمیماند، هر قدر هم که جان کنده باشی برای پنهان
کردنش ، چرا که شما در خاطر خیلی از آدم های دنیای کوچک من نقش بسته اید...
شاید در میان خنده های شیطنت بار پسرک گلفروش که هر بار در میان ترافیک های آزاردهنده ی این شهر شلوغ مچ دلتنگی هایم را میگیرد و به گل های سرخ تر و تازه اش اشاره میکند...
حتی کافه منی که تنهایی هایم حوصله اش را سر برده هر بار با پرسیدن جمله ی همان همیشگی؟ به گوشه دنج کافه و میز دونفره ی کنار پنجره اشاره میکند و کامم را تلخ تر از تمام قهوه های تلخی میکند که با شیرینی خیال حضورتان سر کشیده ام.
و پیرمرد کتاب فروشی که با تماشای اشتیاقم برای خرید کتابهای شاملو با نوک انگشت عینک ته استکانیس را جا به جا میکند و همانطور که نگاهش از پنجره به خیابان است آرام زمزمه میکند"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...
صاحب تمام دلتنگی هایم؛ دوست داشتنتان به دردی میماند که به استخوان رسیده و من شبیه ترینم به جمله ی"خدا اگر دردی داده درمان هم داده"
محبوب جان میشود بگویید درمان درد خواستنتان چیست و این درد کی و کجا درمان میشود؟
محبوب من خیالتان در میان روزهایم ریشه دوانده و هر روز بزرگتر میشود، میپیچد به دور افکارم.
سایه ای از شما میشود باران و میبارد به جان روزهای بیقراری...
نمیدانم کجای جهان ایستاده ام...
کجای جهان که هیچ رد پایی از شما در میان جاده هایش نمانده...
راستش را بخواهید معشوقه ی شما بودن نمیدانم چگونه احوالی ست، اما عاشق شما بودن چرا...
بلدیت میخواهد و من بلدترین آدم روی زمینم برای خواستنتان...
بلدترینم چون میدانم دوست داشتن شما رازی است که سر به مهر نمیماند، هر قدر هم که جان کنده باشی برای پنهان
کردنش ، چرا که شما در خاطر خیلی از آدم های دنیای کوچک من نقش بسته اید...
شاید در میان خنده های شیطنت بار پسرک گلفروش که هر بار در میان ترافیک های آزاردهنده ی این شهر شلوغ مچ دلتنگی هایم را میگیرد و به گل های سرخ تر و تازه اش اشاره میکند...
حتی کافه منی که تنهایی هایم حوصله اش را سر برده هر بار با پرسیدن جمله ی همان همیشگی؟ به گوشه دنج کافه و میز دونفره ی کنار پنجره اشاره میکند و کامم را تلخ تر از تمام قهوه های تلخی میکند که با شیرینی خیال حضورتان سر کشیده ام.
و پیرمرد کتاب فروشی که با تماشای اشتیاقم برای خرید کتابهای شاملو با نوک انگشت عینک ته استکانیس را جا به جا میکند و همانطور که نگاهش از پنجره به خیابان است آرام زمزمه میکند"که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...
صاحب تمام دلتنگی هایم؛ دوست داشتنتان به دردی میماند که به استخوان رسیده و من شبیه ترینم به جمله ی"خدا اگر دردی داده درمان هم داده"
محبوب جان میشود بگویید درمان درد خواستنتان چیست و این درد کی و کجا درمان میشود؟
۳۳.۱k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.