🌸
🌸
باید برایت بنویسم زیستن طولانی در تاریکی ، شهامت دیدن رنگ را در جانت کم و کمتر میکند.
عادتکردن به آزردگی که شکل اعلای افسردگی است ، روحت را بیواکنش میکند و فرسودگی پیش از موعد طوری استخوانهایت را تباه میکند که رقص تگرگ روی بدنت ، مرثیهای بلند برای نابودیت میشود.
باید برایت بنویسم در من کسی نمانده که دوست بدارد ، یا بیزار باشد، یا ببخشاید، یا به بخشایش دعوت کند.
همه رفتهاند...
ایستادهام در تاریکی، و هیچ سمت آشنایی را به یاد نمیآورم تا به آنسو بازگردم.
این غمانگیزترین شکل گمشدگی است و من نماد نازیبای رنج قبیلهام شدهام.
امشب میخواستم برایت باز از عشق بنویسم ، از رقص و بوسه و شراب و تنانگی و برهنگی و بوی بدن زنی مهربان بعد از تب تند علاقه و عطش مهیب تن ، اما نویسندهای که نوشتن بلد بود هم از من رفتهاست...😔
غمگین نیستم، نه.
رنجور یا مایوس یا حتی خسته هم نیستم.
فقط دیگر همهچیز را چنان که هست، پذیرفتهام.
حالا ایستادهام در مسیر بادهای سرد، در پایان تمام رویاها، و از انقراض خودم لذت میبرم.
دیدی؟ عاقبت یاد گرفتم معاشرت با خودم را دوست بدارم. حیف که برای همهچیز دیر شدهاست...
باید برایت بنویسم زیستن طولانی در تاریکی ، شهامت دیدن رنگ را در جانت کم و کمتر میکند.
عادتکردن به آزردگی که شکل اعلای افسردگی است ، روحت را بیواکنش میکند و فرسودگی پیش از موعد طوری استخوانهایت را تباه میکند که رقص تگرگ روی بدنت ، مرثیهای بلند برای نابودیت میشود.
باید برایت بنویسم در من کسی نمانده که دوست بدارد ، یا بیزار باشد، یا ببخشاید، یا به بخشایش دعوت کند.
همه رفتهاند...
ایستادهام در تاریکی، و هیچ سمت آشنایی را به یاد نمیآورم تا به آنسو بازگردم.
این غمانگیزترین شکل گمشدگی است و من نماد نازیبای رنج قبیلهام شدهام.
امشب میخواستم برایت باز از عشق بنویسم ، از رقص و بوسه و شراب و تنانگی و برهنگی و بوی بدن زنی مهربان بعد از تب تند علاقه و عطش مهیب تن ، اما نویسندهای که نوشتن بلد بود هم از من رفتهاست...😔
غمگین نیستم، نه.
رنجور یا مایوس یا حتی خسته هم نیستم.
فقط دیگر همهچیز را چنان که هست، پذیرفتهام.
حالا ایستادهام در مسیر بادهای سرد، در پایان تمام رویاها، و از انقراض خودم لذت میبرم.
دیدی؟ عاقبت یاد گرفتم معاشرت با خودم را دوست بدارم. حیف که برای همهچیز دیر شدهاست...
۳۷.۶k
۰۹ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.