part

#part_5
#dar_hamsaiegie_godzila

بعداز تموم شدن کلاس ورفتن حسینی، بی پروا به سمت رادوین رفتم که کنار چندتا از رفقاش(امیروبابک )نشسته بود...
اخم غلیظی کردم و گفتم: کسی از تو نظر خواست که نطق کردی جناب رستگار؟؟!!
امیر و بابک باتعجب من و نگاه می کردن ولی رادوین سعی داشت خودش و مشغول صحبت با بابک نشون بده!!!! آخه احمق اون که داره من و نگاه میکنه!!!! پسره روانی...
باعصبانیتی که توصدام موج میزد گفتم:من دارم باتو حرف میزنما...
چیزی نگفت.
- هوی باتوام...
- ...
- کری؟؟!!
این بار دستش و نزدیک گوشش برد.بدون اینکه به من نگاه کنه،بالحن مسخره ای به بابک گفت:بابک صدای وزوز میاد!میشنوی توام؟؟!!
دیگه داشتم آتیش می گرفتم... پسره عوضی کثافت... خواستم یه چیزی بگم که ارغوان به سمتم اومدو بالحن ملتمسی گفت:رها تورو خدا... بس کن...بیابریم.
ودستم و کشید که از کلاس بریم بیرون...منم بدون اینکه مقاومتی کنم دنبالش رفتم. به در کلاس که رسیدیم،به سمت رادوین برگشتم و تمام نفرتی و که نسبت بهش داشتم توی چشمام ریختم.جوری که صدام و بشنوه گفتم: این دفعه 0-1 به نفع تو ولی آقای رستگار خوب مواظب باش که من مهارت زیادی تو بردن بازیای باخته دارم!!!
وبه همراه ارغوان از کلاس خارج شدیم.
دیدگاه ها (۰)

#part6#dar_hamsaiegie_godzila- ارغوان همش تقصیر توئه...اگه ت...

#part7#dar_hamsaiegie_godzilaارغوان هیچی نگفت وفقط خندید.- ر...

#part_4 #dar_hamsaiegie_godzilaهیچ کس هیچی نگفت...حسابی خر ک...

#part_3 #dar_hamsaiegie_godzilaوقتی رسیدیم دانشگاه،یه ربع از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط