part98
#part98
#طاها
رها- طاها واقعا میخوای بیای اینجا؟
سرم رو کج کردم و گفتم :
طاها- اگر میخوای نیام.
سریع گفت :
رها- نه نه بیا، ولی خب چیزه، جلوی آنا و بابات یکم رعایت کن.
خندیدم و لپش رو کشیدم و گفتم :
طاها- چشم سفید برفی، بیا بریم ببین از اتاقت خوشت میاد یا نه.
به چمدوناش اشاره کرد و گفت :
رها- اینا چی؟
دستش رو گرفتم و درحالی که به سمت پله ها میرفتم گفتم :
طاها- میگم خدمتکارا بیارن.
به سمت اتاقش رفتم و در رو باز کردم، کنار ایستادم و وارد اتاقش شد، به سمت در تراس اتاقش رفت و گفت :
رها- چقدر قشنگه اینجا...
در سراسر شیشهای تراس رو باز کرد و وارد تراس شد، تراس تقریبا بزرگ بود و داخل تراس یه میز و دوتا صندلی گذاشته بودن که سفید و مشکی بود، درست همرنگ تم اتاق، به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم و سرم رو فرو کردم تو گودی گردنش و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
طاها- تو این یه هفته کلی دلم تنگ شده بود برات.
سرش رو چرخوند به سمتم و گفت :
رها- طاها من و تو هر روز تو شرکت همدیگه رو میدیدیم!
سرم رو کج کردم و گفتم :
طاها- وقتی نمیتونم بهت نزدیک بشم و بوست کنم چه فایده؟
خندید و برگشت سمتم، دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با لحن عجیبی گفت :
رها- خب چرا رفع دلتنگی نمیکنی؟
بعداز اتمام حرفش زل زد به لبام، نیشخندی زدم و بدون فوت وقت لبام رو گذاشتم روی لباش و با عطش میبوسیدم، درست مثل یه آدم تشنه شده بودم که بعداز مدتها بهش آب میرسونن
گاز ریزی از لبش گرفتم و با بیمیلی ازش جدا شدم، چون داخل تراس بودیم ممکن بود کسی ببینه و قطعا رها دوست نداشت کسی تو اون وضعیت ما رو ببینه، به داخل اتاق هولش دادم و در تراس رو بستم و به سمتش رفتم و گفتم :
طاها- فردا میای خونه من؟
سرش رو کج کرد و کمینگاهم کرد و گفت :
رها- مگه تو نمیایی اینجا؟
دستی توی موهام کشیدم و گفتم :
طاها- مگه خبر نداری؟
گیج نگاهم کرد و گفت :
رها- از چی؟
طاها- آنا و بابام میخوان یمدت بزن سفر.
رها پوکر فیس شد و گفت :
رها- بابا چخبره؟ هر روز دارن میرن مسافرت من جای اینا خسته شدم!
تک خندی زدم و گفتم :
طاها- میای حالا یا نه؟
شونهای بالا انداخت و گفت :
رها- نمیدونم که...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
طاها- نمیدونم نداریم، میای یا نه؟
کمیمکث کرد و گفت :
رها- میخواستم فردا برم پیش ترانه...
مکث کرد و زل زد بهم، با چشمای ریز شده نگاهش کردم که گفت :
رها- باشه میام پیشت.
نیشم رو باز کردم و محکم بغلش کردم، خندید و گفت :
رها- آی طاها خفه شدم.
ازش جدا شدم و گفتم :
طاها- پس من فردا بعداز اینکه بابام و آنا رفتن میام دنبالت.
باشهای گفت، لباش رو کوتاه بوسیدم و از اتاقش خارج شدم و به سمت در خروجی عمارت رفتم.
#عشق_پر_دردسر
#طاها
رها- طاها واقعا میخوای بیای اینجا؟
سرم رو کج کردم و گفتم :
طاها- اگر میخوای نیام.
سریع گفت :
رها- نه نه بیا، ولی خب چیزه، جلوی آنا و بابات یکم رعایت کن.
خندیدم و لپش رو کشیدم و گفتم :
طاها- چشم سفید برفی، بیا بریم ببین از اتاقت خوشت میاد یا نه.
به چمدوناش اشاره کرد و گفت :
رها- اینا چی؟
دستش رو گرفتم و درحالی که به سمت پله ها میرفتم گفتم :
طاها- میگم خدمتکارا بیارن.
به سمت اتاقش رفتم و در رو باز کردم، کنار ایستادم و وارد اتاقش شد، به سمت در تراس اتاقش رفت و گفت :
رها- چقدر قشنگه اینجا...
در سراسر شیشهای تراس رو باز کرد و وارد تراس شد، تراس تقریبا بزرگ بود و داخل تراس یه میز و دوتا صندلی گذاشته بودن که سفید و مشکی بود، درست همرنگ تم اتاق، به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم و سرم رو فرو کردم تو گودی گردنش و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
طاها- تو این یه هفته کلی دلم تنگ شده بود برات.
سرش رو چرخوند به سمتم و گفت :
رها- طاها من و تو هر روز تو شرکت همدیگه رو میدیدیم!
سرم رو کج کردم و گفتم :
طاها- وقتی نمیتونم بهت نزدیک بشم و بوست کنم چه فایده؟
خندید و برگشت سمتم، دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با لحن عجیبی گفت :
رها- خب چرا رفع دلتنگی نمیکنی؟
بعداز اتمام حرفش زل زد به لبام، نیشخندی زدم و بدون فوت وقت لبام رو گذاشتم روی لباش و با عطش میبوسیدم، درست مثل یه آدم تشنه شده بودم که بعداز مدتها بهش آب میرسونن
گاز ریزی از لبش گرفتم و با بیمیلی ازش جدا شدم، چون داخل تراس بودیم ممکن بود کسی ببینه و قطعا رها دوست نداشت کسی تو اون وضعیت ما رو ببینه، به داخل اتاق هولش دادم و در تراس رو بستم و به سمتش رفتم و گفتم :
طاها- فردا میای خونه من؟
سرش رو کج کرد و کمینگاهم کرد و گفت :
رها- مگه تو نمیایی اینجا؟
دستی توی موهام کشیدم و گفتم :
طاها- مگه خبر نداری؟
گیج نگاهم کرد و گفت :
رها- از چی؟
طاها- آنا و بابام میخوان یمدت بزن سفر.
رها پوکر فیس شد و گفت :
رها- بابا چخبره؟ هر روز دارن میرن مسافرت من جای اینا خسته شدم!
تک خندی زدم و گفتم :
طاها- میای حالا یا نه؟
شونهای بالا انداخت و گفت :
رها- نمیدونم که...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
طاها- نمیدونم نداریم، میای یا نه؟
کمیمکث کرد و گفت :
رها- میخواستم فردا برم پیش ترانه...
مکث کرد و زل زد بهم، با چشمای ریز شده نگاهش کردم که گفت :
رها- باشه میام پیشت.
نیشم رو باز کردم و محکم بغلش کردم، خندید و گفت :
رها- آی طاها خفه شدم.
ازش جدا شدم و گفتم :
طاها- پس من فردا بعداز اینکه بابام و آنا رفتن میام دنبالت.
باشهای گفت، لباش رو کوتاه بوسیدم و از اتاقش خارج شدم و به سمت در خروجی عمارت رفتم.
#عشق_پر_دردسر
۸.۰k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.