وانشا انیمه ای
پارت ۸
تایجو :
دوباره دختر با ذوق خاصی از خواب شیرن بلند شد .
روز تعطیل بود برای همین میتونست بره به کلیسا و در کنار پدر کشیشش دعا کند .
یا بهتر بگم میرفت به کلیسا تا مردی را که هم مانند جانش دوست داشت رو ببیند در اصل به اصطلاح با سک تیر به دو پرنده را شکار میکرد
اول پدرش را خوشحال و برای خداوند دعا میکرد و دوم معشوقه اش را میدید
برای همین سریع حاضر شد و در حال صبحانه خوردن بود که صدای تلفن همراهش درآمد
پدرش بود
جواب داد :
« سلام پدر جان »
پدر :« سلام ا/ت قشنگم سلام
کجا ماندی ؟»
پدر ا/ت خیلی ادبی سخن میگفت و این برای ا/ت همیشه جذاب بود
ا/ت :« داشتم صبحانه میخورد که بیام پیشتون »
پدر :« بله بله صبحانه بسیار مفید است و....»
ا/ت در حالی که به حرف های پدرش که در ارتباط با فواید صبحانه بود از خانه خارج شده و به سمت کلیسا رفت
دوباره.
همان مرد همان جا بود و با پدرش حرف میزد
ا/ت :« سلام عرض شد پدر جان گویا دوست جدیدی یافت کرده اید !»
پدر شروع به بلند بلند خندیدن
پدر :« بله بله آقای شیبا ... شیبا تایجو همیشه هم مانند تو روز های تعطیل اینجاس »
ا/ت :« اره میشناسمش هر موقع که من میام اینجان»
پدر:« خیله خب پس بهتره بعد از دعا حرف بزنیم به هر حال خیلی حرف داریم»
البته چشمک پدرت به تایجو از تو مخفی نماند
بعد از دعا پدرت تو و تایجو را به اتاقک های پشت کلیسا که مخصوص کشیشان و راهبه ها بود برد و گفت
:« بهتره من برم چند چیز برای خوراک بیارم نه ؟»
و سریع از اتاقک خارج شد
و شما دو سرخ .
اولین بار برای مردی مثل تایجو عاشق شدن و قرمز شدن معنا میداد
میخواست از شر این احساس راحت بشه برای همین سعی در صحبت با تو داشت
«اممم ببخشید شما ....» کمی از سوالات شخصی ازت پرسید وقتی فهمید دوست پسر نداری و نداشتی نفسی اسوده خاطر کشید البته این برای تو هم صدق میشد ( حوصله ندارم بنویسم )
که پدرت وارد شد
کمی از صحبت می گذشت که پدرت گفت
:« جناب شیبا من برای دختر خود هم از گردنبند های صلیب داده ام اگر قبول کنید من میخواهم یه شما هم یکی هدیه بدهم »
تایجو :« با کمال میل قبول میکنم »
پدرت :« پس شما رو به لحظه ای انتظار دعوت میکنم » و خارج شد
با چشمانی بسته غرق در فکر بودی که چیز نرمی رو روی لبهات احساس کردی و چشمات رو باز
با تایجویی که با ولع میبوسیدت نگاه کردی
لبهاشو از روی لبهات برداشد و گفت :« هر موقع به اون صلیب نگاه کنم یاد این بوسه خواهم افتاد معشوقه من »
پدرت وارد شد ( داشت داستان قشنگ میشد که این بابات هم زرتی وارد شد )
و صلیبی که مثل ان دور گردن تو بود به تایجو داد و تو برای اولین بار لبخند جذاب تایجو رو دیدید
خب خب فلش بک به ۵ سال اینده داریم
الان هاکای برادر کوچک تایجو برادرزاده نازش را در آغوش کشیده و خوابیده بود در حالی که قرار بود دختر بچه را با قصه بخواباند
میدونم دیر شد ببخشید
امیدوارم خوشتون بیاد
تایجو :
دوباره دختر با ذوق خاصی از خواب شیرن بلند شد .
روز تعطیل بود برای همین میتونست بره به کلیسا و در کنار پدر کشیشش دعا کند .
یا بهتر بگم میرفت به کلیسا تا مردی را که هم مانند جانش دوست داشت رو ببیند در اصل به اصطلاح با سک تیر به دو پرنده را شکار میکرد
اول پدرش را خوشحال و برای خداوند دعا میکرد و دوم معشوقه اش را میدید
برای همین سریع حاضر شد و در حال صبحانه خوردن بود که صدای تلفن همراهش درآمد
پدرش بود
جواب داد :
« سلام پدر جان »
پدر :« سلام ا/ت قشنگم سلام
کجا ماندی ؟»
پدر ا/ت خیلی ادبی سخن میگفت و این برای ا/ت همیشه جذاب بود
ا/ت :« داشتم صبحانه میخورد که بیام پیشتون »
پدر :« بله بله صبحانه بسیار مفید است و....»
ا/ت در حالی که به حرف های پدرش که در ارتباط با فواید صبحانه بود از خانه خارج شده و به سمت کلیسا رفت
دوباره.
همان مرد همان جا بود و با پدرش حرف میزد
ا/ت :« سلام عرض شد پدر جان گویا دوست جدیدی یافت کرده اید !»
پدر شروع به بلند بلند خندیدن
پدر :« بله بله آقای شیبا ... شیبا تایجو همیشه هم مانند تو روز های تعطیل اینجاس »
ا/ت :« اره میشناسمش هر موقع که من میام اینجان»
پدر:« خیله خب پس بهتره بعد از دعا حرف بزنیم به هر حال خیلی حرف داریم»
البته چشمک پدرت به تایجو از تو مخفی نماند
بعد از دعا پدرت تو و تایجو را به اتاقک های پشت کلیسا که مخصوص کشیشان و راهبه ها بود برد و گفت
:« بهتره من برم چند چیز برای خوراک بیارم نه ؟»
و سریع از اتاقک خارج شد
و شما دو سرخ .
اولین بار برای مردی مثل تایجو عاشق شدن و قرمز شدن معنا میداد
میخواست از شر این احساس راحت بشه برای همین سعی در صحبت با تو داشت
«اممم ببخشید شما ....» کمی از سوالات شخصی ازت پرسید وقتی فهمید دوست پسر نداری و نداشتی نفسی اسوده خاطر کشید البته این برای تو هم صدق میشد ( حوصله ندارم بنویسم )
که پدرت وارد شد
کمی از صحبت می گذشت که پدرت گفت
:« جناب شیبا من برای دختر خود هم از گردنبند های صلیب داده ام اگر قبول کنید من میخواهم یه شما هم یکی هدیه بدهم »
تایجو :« با کمال میل قبول میکنم »
پدرت :« پس شما رو به لحظه ای انتظار دعوت میکنم » و خارج شد
با چشمانی بسته غرق در فکر بودی که چیز نرمی رو روی لبهات احساس کردی و چشمات رو باز
با تایجویی که با ولع میبوسیدت نگاه کردی
لبهاشو از روی لبهات برداشد و گفت :« هر موقع به اون صلیب نگاه کنم یاد این بوسه خواهم افتاد معشوقه من »
پدرت وارد شد ( داشت داستان قشنگ میشد که این بابات هم زرتی وارد شد )
و صلیبی که مثل ان دور گردن تو بود به تایجو داد و تو برای اولین بار لبخند جذاب تایجو رو دیدید
خب خب فلش بک به ۵ سال اینده داریم
الان هاکای برادر کوچک تایجو برادرزاده نازش را در آغوش کشیده و خوابیده بود در حالی که قرار بود دختر بچه را با قصه بخواباند
میدونم دیر شد ببخشید
امیدوارم خوشتون بیاد
۴.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.