پارت42:
#پارت42:
مامان از شدت گریه به خواب رفت. وقتی مطمئمن شدم کاملا خوابیده به ارمیا اشاره کردم که بیرون از اتاق بیاد. پشت سرم اومد و در رو آروم بست.
از اتاق که دور شدیم ارمیا اروم گفت:
- الی؟
درحالی که سرم پایین بود گفتم:
- جونم داداش؟
- اممم...مطمئنی مامان بقیه حرفامون رو نشنید؟
- اره. وگرنه حالش بدتر از اینم می شد.
یاد چکی که مامان به ارمیا زد افتادم یهو با صدای بلند خندیدم که ارمیا دستش رو روی دهنم گذاشت. بعد اینکه خندم تموم شد به ارمیا اشاره کردم دستش رو از دهنم برداره، یه نفس عمیق کشیدم.
ارمیا که از خنده یهویی من تعجب کرده بود گفت:
- الی، دیوونه شدی؟!
سرمو به معنی نه تکون دادم و به صورت قرمزش که جای سیلی هنوز مونده اشاره کردم و ریز ریز خندیدم.
ارمیا به سمت اینه کنار پله ها رفت و به صورتش نگاه کرد.
آهی کشید که دلم واسش سوخت. یهو دیدم ارمیا هم زد زیر خنده حالا این من بودم که از خنده ارمیا تعجب کردم. وقتی خندش تموم شد، دستش رو روی گونش گذاشت و گفت:
-ولی عجب دستش سنگین بوداا!
داداشم یه نمه عقلم نداشت.
وجی: به آبجیش رفته.
عههه وجدان جون تو باید طرف من باشیاا.
وجی: فعلا که نیستم.
پس برو گمشو بیشعور.
اینم از وجدان خبیث ما. حتی وجی جانم باهم کج افتاده. هی روزگااار!
به سمت پله ها رفتم. نگاه خبیثی به نرده ها انداختم. الان وقتش بود. از نرده ها سر خوردم.
- یووووهوووو! ایولللل.
ارمیا نگران به سمت پایین پله ها دوید.
- الییی! مواظب باش، می افتی.
به آخر نرده ها که رسیدم با یه چرخی تو هوا، پایین پریدم.
مامان از شدت گریه به خواب رفت. وقتی مطمئمن شدم کاملا خوابیده به ارمیا اشاره کردم که بیرون از اتاق بیاد. پشت سرم اومد و در رو آروم بست.
از اتاق که دور شدیم ارمیا اروم گفت:
- الی؟
درحالی که سرم پایین بود گفتم:
- جونم داداش؟
- اممم...مطمئنی مامان بقیه حرفامون رو نشنید؟
- اره. وگرنه حالش بدتر از اینم می شد.
یاد چکی که مامان به ارمیا زد افتادم یهو با صدای بلند خندیدم که ارمیا دستش رو روی دهنم گذاشت. بعد اینکه خندم تموم شد به ارمیا اشاره کردم دستش رو از دهنم برداره، یه نفس عمیق کشیدم.
ارمیا که از خنده یهویی من تعجب کرده بود گفت:
- الی، دیوونه شدی؟!
سرمو به معنی نه تکون دادم و به صورت قرمزش که جای سیلی هنوز مونده اشاره کردم و ریز ریز خندیدم.
ارمیا به سمت اینه کنار پله ها رفت و به صورتش نگاه کرد.
آهی کشید که دلم واسش سوخت. یهو دیدم ارمیا هم زد زیر خنده حالا این من بودم که از خنده ارمیا تعجب کردم. وقتی خندش تموم شد، دستش رو روی گونش گذاشت و گفت:
-ولی عجب دستش سنگین بوداا!
داداشم یه نمه عقلم نداشت.
وجی: به آبجیش رفته.
عههه وجدان جون تو باید طرف من باشیاا.
وجی: فعلا که نیستم.
پس برو گمشو بیشعور.
اینم از وجدان خبیث ما. حتی وجی جانم باهم کج افتاده. هی روزگااار!
به سمت پله ها رفتم. نگاه خبیثی به نرده ها انداختم. الان وقتش بود. از نرده ها سر خوردم.
- یووووهوووو! ایولللل.
ارمیا نگران به سمت پایین پله ها دوید.
- الییی! مواظب باش، می افتی.
به آخر نرده ها که رسیدم با یه چرخی تو هوا، پایین پریدم.
۸.۸k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.