پارت41:
#پارت41:
مامان با صورت سرخ شده به سمتمون اومد. هر دو با ترس از تخت پریدیم.
دستش رو بلند کرد و محکم به صورت ارمیا زد که سرش به سمت راست خم شد.
با بهت دستم رو روی دهنم گذاشتم.
نکنه نکنه صدامون رو شنید؟ وای خدا بدبخت شدیم.
مامان یهو از خشم منفجر شد:
- پسره ی خیر ندیده! این جوری در مورد بابات بد می گی؟ هانن؟ حداقل حرمت این چند سالی که برات زحمت کشیده رو نگه دار.
انگشت اشاره ش رو روبه ارمیا گرفت و گفت:
- داریوش همیشه دوستم داشت. می فهمی؟؟ اون هیچ وقت بهم خیانت نمی کنه. من باورش دارم.
اشکاش صورتش رو خیس کردن. با بغض ادامه داد:
- آره. بــ ـاورش د..دارم.
مامان چی می گفت؟ ینی فق تیکه ی آخر حرفامون رو شنید؟ نفس راحتی کشیدم. ارمیا دستش رو روی شونه ی مامان گذاشت و گفت:
- مامان من...
که مامان دستش رو پس داد و به عقب هلش داد.
- خـــفــه شــــو!
مامان عقب عقب می رفت که به دیوار خورد و بیحال سر خورد.
هل زده سمت مامان دویدیم. به صورتش چند ضربه یی زدم و گفتم:
- مامان، مامان! چشم هات رو باز کن. مامان!
ارمیا مامان رو بغل کرد و روی تخت گذاشت.
- الییی بدو آب قند بیار.
با تمام سرعت دویدم. چند بار نزدیک بود از پله ها بیوفتم. سریع آب قند درست کردم و دوباره بالا دویدم.
آب قند رو دست ارمیا دادم. کم کم به خورد مامان داد.
کنارش نشستم و موهاش رو نوازش کردم. لعنت به تو بابا که هممون رو داغون کردی. نه من نه ارمیا هیچ حرفی نزدیم. در واقع حرفی نداشتیم که بزنیم. مامان با بیحالی تکون خورد و گفت:
- ار.. ارمیـ ـا؟
- جان دلم مامان؟
- دا.. ریوش خوبه مگه نه؟ اون من رو دوست داره؟ بهم خیانت نمی کنه؟
و شروع کرد به آروم هق هق کردن.
نتونستم دووم بیارم اشک هام یکی یکی سر خوردن. ارمیا چند بار سر مامان رو بوسید و گفت:
- دورت بگردم مامان! استراحت کن.
مامان با صورت سرخ شده به سمتمون اومد. هر دو با ترس از تخت پریدیم.
دستش رو بلند کرد و محکم به صورت ارمیا زد که سرش به سمت راست خم شد.
با بهت دستم رو روی دهنم گذاشتم.
نکنه نکنه صدامون رو شنید؟ وای خدا بدبخت شدیم.
مامان یهو از خشم منفجر شد:
- پسره ی خیر ندیده! این جوری در مورد بابات بد می گی؟ هانن؟ حداقل حرمت این چند سالی که برات زحمت کشیده رو نگه دار.
انگشت اشاره ش رو روبه ارمیا گرفت و گفت:
- داریوش همیشه دوستم داشت. می فهمی؟؟ اون هیچ وقت بهم خیانت نمی کنه. من باورش دارم.
اشکاش صورتش رو خیس کردن. با بغض ادامه داد:
- آره. بــ ـاورش د..دارم.
مامان چی می گفت؟ ینی فق تیکه ی آخر حرفامون رو شنید؟ نفس راحتی کشیدم. ارمیا دستش رو روی شونه ی مامان گذاشت و گفت:
- مامان من...
که مامان دستش رو پس داد و به عقب هلش داد.
- خـــفــه شــــو!
مامان عقب عقب می رفت که به دیوار خورد و بیحال سر خورد.
هل زده سمت مامان دویدیم. به صورتش چند ضربه یی زدم و گفتم:
- مامان، مامان! چشم هات رو باز کن. مامان!
ارمیا مامان رو بغل کرد و روی تخت گذاشت.
- الییی بدو آب قند بیار.
با تمام سرعت دویدم. چند بار نزدیک بود از پله ها بیوفتم. سریع آب قند درست کردم و دوباره بالا دویدم.
آب قند رو دست ارمیا دادم. کم کم به خورد مامان داد.
کنارش نشستم و موهاش رو نوازش کردم. لعنت به تو بابا که هممون رو داغون کردی. نه من نه ارمیا هیچ حرفی نزدیم. در واقع حرفی نداشتیم که بزنیم. مامان با بیحالی تکون خورد و گفت:
- ار.. ارمیـ ـا؟
- جان دلم مامان؟
- دا.. ریوش خوبه مگه نه؟ اون من رو دوست داره؟ بهم خیانت نمی کنه؟
و شروع کرد به آروم هق هق کردن.
نتونستم دووم بیارم اشک هام یکی یکی سر خوردن. ارمیا چند بار سر مامان رو بوسید و گفت:
- دورت بگردم مامان! استراحت کن.
۱۱.۳k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.