پارت43:
#پارت43:
بله، بله. ما این بودیم دیگه. تعظیم کوتاهی برای ارمیا کردم و گفتم:
-خواهش می کنم دست نزن. اصن نیازی نیست. می دونم از مهارتم خیلی خوشت اومد.
- هندونه زیر بغل خودت نذار. اگه تو از خودت تعریف نکنی، پس کی تعریف کنه؟
یک آن از دهنم پرید:
- شوهرم!
ابرهاش بالا پرید و گفت:
- کدوم اسکولی میاد تو رو بگیره؟
- دلتم بخواااد. من کلی خاطر خواه دارم.
- آره می بینم مثِ صف نونوایی دم خونمون جمع شدن.
فاطمه خانم(پیشخدمتون) با شنیدن سر و صدای همیشگی من و ارمیا از آشپز خونه بیرون اومد و رو به هر دومون گفت:
- براتون شام گرم کنم؟
با مهربونی گفتم:
- نه. فاطمه خانم!
ارمیا معترض گفت:
- شاید من گشنم باشه هاا. چرا به جای هر دومون حرف می زنی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- چون قراره برامون پیتزا سفارش بدی. مگه نه فاطمه جونی؟
فاطمه خانم خجالت زده گفت:
- وایی خانم! اخه من چیکارم که ازم سوال می کنی؟
بوس محکمی از لپش گرفتم و گفتم:
- تو عشق منییی!
چشم های خوش رنگش از خوشحالی درخشید. عاشق این زن بودم. فاطمه خانم یه زن حدودا ۴۰ ساله بود که از بچگیم اینجا کار می کرد. زیباییش خیره کننده بود. با وجود سن زیادش ولی بازم هم می تونستی به زیبایی خیره کنندش پی ببری.
َ
پوستی سفید، صورتی گرد و کمی چروک، چشم های درشت و کشیده به رنگ قهوه ای (چشم هام به طور عجیبی شبیه چشم هاش بود) بینی خوش فرم و لب های قلوه یی، زیبا یی خاصی داشت به دلم می نشست.
بیشتر وقت ها مامان بابا که مهمونی می رفتن من و ارمیا رو پیش اون می ذاشتن. چون که حدودا ۷یا۸ سال بعد ازدواجشون بچه دار شدن مامان خیلی نگران من و ارمیا می شد، بخاطر همین مطمئن ترین فرد برای نگهداری از من و ارمیا فاطمه خانم بود. اونم مثل چی ازمون مراقبت می کرد.
وقتی جوون بود براش کلی خواستگار اومد. و اون چون جز ما کسی رو نداشت از بابا اجازه خواست. ولی بابا قبول نکرد. دلیلش رو هم هیچوقت نه من نه ارمیا فهمیدم. وقتیم از بابا می پرسیدیم جواب درست و حسابی بهمون نمی داد. بخاطر همین بیخیال شدیم.
با صدای ارمیا از فکر بیرون اومدم.
- هیی الی!
اخمکردم و گفتم:
- کوفت هی تو کلات.
بله، بله. ما این بودیم دیگه. تعظیم کوتاهی برای ارمیا کردم و گفتم:
-خواهش می کنم دست نزن. اصن نیازی نیست. می دونم از مهارتم خیلی خوشت اومد.
- هندونه زیر بغل خودت نذار. اگه تو از خودت تعریف نکنی، پس کی تعریف کنه؟
یک آن از دهنم پرید:
- شوهرم!
ابرهاش بالا پرید و گفت:
- کدوم اسکولی میاد تو رو بگیره؟
- دلتم بخواااد. من کلی خاطر خواه دارم.
- آره می بینم مثِ صف نونوایی دم خونمون جمع شدن.
فاطمه خانم(پیشخدمتون) با شنیدن سر و صدای همیشگی من و ارمیا از آشپز خونه بیرون اومد و رو به هر دومون گفت:
- براتون شام گرم کنم؟
با مهربونی گفتم:
- نه. فاطمه خانم!
ارمیا معترض گفت:
- شاید من گشنم باشه هاا. چرا به جای هر دومون حرف می زنی؟
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- چون قراره برامون پیتزا سفارش بدی. مگه نه فاطمه جونی؟
فاطمه خانم خجالت زده گفت:
- وایی خانم! اخه من چیکارم که ازم سوال می کنی؟
بوس محکمی از لپش گرفتم و گفتم:
- تو عشق منییی!
چشم های خوش رنگش از خوشحالی درخشید. عاشق این زن بودم. فاطمه خانم یه زن حدودا ۴۰ ساله بود که از بچگیم اینجا کار می کرد. زیباییش خیره کننده بود. با وجود سن زیادش ولی بازم هم می تونستی به زیبایی خیره کنندش پی ببری.
َ
پوستی سفید، صورتی گرد و کمی چروک، چشم های درشت و کشیده به رنگ قهوه ای (چشم هام به طور عجیبی شبیه چشم هاش بود) بینی خوش فرم و لب های قلوه یی، زیبا یی خاصی داشت به دلم می نشست.
بیشتر وقت ها مامان بابا که مهمونی می رفتن من و ارمیا رو پیش اون می ذاشتن. چون که حدودا ۷یا۸ سال بعد ازدواجشون بچه دار شدن مامان خیلی نگران من و ارمیا می شد، بخاطر همین مطمئن ترین فرد برای نگهداری از من و ارمیا فاطمه خانم بود. اونم مثل چی ازمون مراقبت می کرد.
وقتی جوون بود براش کلی خواستگار اومد. و اون چون جز ما کسی رو نداشت از بابا اجازه خواست. ولی بابا قبول نکرد. دلیلش رو هم هیچوقت نه من نه ارمیا فهمیدم. وقتیم از بابا می پرسیدیم جواب درست و حسابی بهمون نمی داد. بخاطر همین بیخیال شدیم.
با صدای ارمیا از فکر بیرون اومدم.
- هیی الی!
اخمکردم و گفتم:
- کوفت هی تو کلات.
۵.۹k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.