𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁴

سه سال گذشت.در سه سال گذشته زندگی برایم آشی مملو از انتظار،درد،خشم،درماندگی و ترس پخته.تقریباً مطمئنم دیگر آزاد نخواهم شد این روزها طعم ترکه و شلاق جز چاشنی های روزانه ام شده.همه جای بدنم جای کبودی و زخم دارم شب ها با گریه به خواب میروم و اخگر های نیمه جان آتش امیدم جان میکنند تا روشن بمانند.خسته ام‌.بدنم درد می‌کند و به قدری لاغر شده ام که یک بیماری ساده هم می‌تواند از پا درم بیاورد‌‌.میترسم‌.خیلی خیلی می‌ترسم.شب های زمستان در زیرزمین سرد و نمور و تاریک است و من از همیشه ضعیف ترم.کاری نمی‌توانم بکنم.فقط می‌توانم امیدوار باشم که آنقدر زنده می‌مانم که بتوانم از دست این عجوزه فرار کنم‌.امشب هم به قمار خانه میروم امیدوارم ببرم.تا حالا دو بار باخته ام و هر دوبار دارایی ام صفر شده اما این بار باید ببرم چون میخواهم پول را به بانکی که ویل کار می‌کرد ببرم یک حساب از فک و فامیل هایم پیدا کنم که مارگارت به آن دسترسی نداشته باشد و پول را به آن حساب واریز کنم نزدیک کریسمس است و تمام شهر را آذین بسته اند کارناوال شلوغی پیدا میکنم و توی آن میچپم کارناوال های شلوغی در سراسر شهر پخش شده اند و پول پارو می‌کنند. به من چه؟!من کار های مهمتری دارم.باید امشب توشه سفر آماده کنم.آیا من خوش خیالم ؟بله.آیا عقلم را از دست دادم؟بله.
دیدگاه ها (۰)

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁵

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁶

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖³

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖²

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط