Devil or Angel³⁵
Devil or Angel³⁵
شب
از ظهر تا حالا اتاقمم بیرون نرفتم در اتاق باز شد
ا/ت: جونگکوک
کوک: بله
ا/ت: چیکار میخوای کنی؟
کوک: لباسمو عوض کنم! باید ازت اجازه بگیرم؟
ا/ت: میشه باهم حرف بزنیم
کوک: باشه
اومد نشست پیشم
کوک: چیه؟
ا/ت: هنوز بخاطر دیشب ناراحتی؟
کوک: نه فراموشش کردم
ا/ت: پس چرا با یونا خوب شدی میخوای ازم انتقام بگیری
کوک: نه فقط مقایستون کردم
ا/ت: از من چه بدی دیدی؟
کوک: ولش کن
ا/ت: اگه بچه دار شم چی؟
کوک: بچه دار شی؟ههه الان یادت اومده؟ ها
ا/ت: جونگکوک
کوک: دیدی با یونا خوب بودم حسودی کردی میگی بیا بچه دار شیم
ا/ت: ببخشید
کوک: دیر گفتی ا/ت خانم خیلی دیره
ا/ت: چرا از یونا خوشت میاد؟ مگه نگفتی تا چند ماهه دیگه همه چی بینتون تموم میشه
کوک: اینم بگم چندماه به قرار داد دوباره اضافه کردیم
ا/ت: خیلی بد شدی؟ من فقط خواستم ازت یه سوال بپرسم
کوک: واقعا میخوای بچه دار شی تا چند روز دیگه همه چیزو اماده کن بیا بریم جدا شیم
ا/ت: نه نه چرا؟ جونگکوک
کوک: فک کردی من دوست داشتم؟ نه نداشتم قبلا هم گفتم شاید یکم قبل دوست داشته بودم ولی الان نه دوست داشتم چون خواهر بهترین دوستم بودی نمیخواستم از دوستم جدا شم الان اگه واقعا میخوای بیا از هم جداشیم
ا/ت: چی میگی؟
کوک: همینایی که شنیدی خب من رفتم
ا/ت: صبر کن
بی اهمیت به حرفم رفت
فردا
تو اتاق جونگکوک بودم او خواب بود
کوک: چیکار میکنی؟
ا/ت: بیدار شدی؟ گوشیم کجاست
کوک: برای چی؟
ا/ت: گوشیمو میخوام
کوک: بیا بگیرش
ا/ت: ممنون
گوشیمو گرفتم و رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم خونه میجون
یک ساعت بعد
بورا: نمیخوای به جونگکوک بگی؟
ا/ت: معلومه که نه نمیخوام بگم
بورا: پس میخوای چیکار کنی؟
ا/ت: نمیدونم واقعا
بورا: چرا زودتر بهمون نگفتی؟
ا/ت: خودم دیروز فهمیدم
بورا:نرفتی دکتر
ا/ت: نه ولی نمیخوامش
بورا: چیو نمیخوای؟
ا/ت: بچرو
بورا: دیوونه شدی یعنی چی نمیخوایش تو دیروز فهمیدی اینقدر زود فک نکن
ا/ت: نه بورا من و جونگکوک میخوایم هفته دیگه از هم جدا شیم
بورا: چی میخواید جدا شید؟
ا/ت: اره چون فهمیدم دوسم نداره خودش گفت که بهت نزدیک شدم چون خواهر دوستم بودیو همین
بورا: نه ا/ت
ا/ت: فک نکن من تازه این تصمیم گرفتم نه بورا جان ما خیلی وقته تو زندگیمون مشکل داریم ولی به شما چیزی نمیگفتیم
بورا: واقعا تصمیمتو گرفتی؟
ا/ت: اره و اینکه میتونی زنگ بزنی گفتی یه دوستی داری از دوست پسرش بچه دار شده بود مامان و باباش نزاشتن باهم ازدواج کنن کجا بچشو از بین برد
بورا: نکنه توهم
ا/ت: اره خب اگه این بچه رو بدنیا بیارم تنهایی بزرگش کنم که چی؟
بورا: من اینکارو نمیکنم
ا/ت: تروخدا
بورا: گفتم که نمیخوام تو زندگی شما دخالت کرده باشم
ا/ت: باشه
#فیک
#سناریو
شب
از ظهر تا حالا اتاقمم بیرون نرفتم در اتاق باز شد
ا/ت: جونگکوک
کوک: بله
ا/ت: چیکار میخوای کنی؟
کوک: لباسمو عوض کنم! باید ازت اجازه بگیرم؟
ا/ت: میشه باهم حرف بزنیم
کوک: باشه
اومد نشست پیشم
کوک: چیه؟
ا/ت: هنوز بخاطر دیشب ناراحتی؟
کوک: نه فراموشش کردم
ا/ت: پس چرا با یونا خوب شدی میخوای ازم انتقام بگیری
کوک: نه فقط مقایستون کردم
ا/ت: از من چه بدی دیدی؟
کوک: ولش کن
ا/ت: اگه بچه دار شم چی؟
کوک: بچه دار شی؟ههه الان یادت اومده؟ ها
ا/ت: جونگکوک
کوک: دیدی با یونا خوب بودم حسودی کردی میگی بیا بچه دار شیم
ا/ت: ببخشید
کوک: دیر گفتی ا/ت خانم خیلی دیره
ا/ت: چرا از یونا خوشت میاد؟ مگه نگفتی تا چند ماهه دیگه همه چی بینتون تموم میشه
کوک: اینم بگم چندماه به قرار داد دوباره اضافه کردیم
ا/ت: خیلی بد شدی؟ من فقط خواستم ازت یه سوال بپرسم
کوک: واقعا میخوای بچه دار شی تا چند روز دیگه همه چیزو اماده کن بیا بریم جدا شیم
ا/ت: نه نه چرا؟ جونگکوک
کوک: فک کردی من دوست داشتم؟ نه نداشتم قبلا هم گفتم شاید یکم قبل دوست داشته بودم ولی الان نه دوست داشتم چون خواهر بهترین دوستم بودی نمیخواستم از دوستم جدا شم الان اگه واقعا میخوای بیا از هم جداشیم
ا/ت: چی میگی؟
کوک: همینایی که شنیدی خب من رفتم
ا/ت: صبر کن
بی اهمیت به حرفم رفت
فردا
تو اتاق جونگکوک بودم او خواب بود
کوک: چیکار میکنی؟
ا/ت: بیدار شدی؟ گوشیم کجاست
کوک: برای چی؟
ا/ت: گوشیمو میخوام
کوک: بیا بگیرش
ا/ت: ممنون
گوشیمو گرفتم و رفتم لباسمو عوض کردم و رفتم خونه میجون
یک ساعت بعد
بورا: نمیخوای به جونگکوک بگی؟
ا/ت: معلومه که نه نمیخوام بگم
بورا: پس میخوای چیکار کنی؟
ا/ت: نمیدونم واقعا
بورا: چرا زودتر بهمون نگفتی؟
ا/ت: خودم دیروز فهمیدم
بورا:نرفتی دکتر
ا/ت: نه ولی نمیخوامش
بورا: چیو نمیخوای؟
ا/ت: بچرو
بورا: دیوونه شدی یعنی چی نمیخوایش تو دیروز فهمیدی اینقدر زود فک نکن
ا/ت: نه بورا من و جونگکوک میخوایم هفته دیگه از هم جدا شیم
بورا: چی میخواید جدا شید؟
ا/ت: اره چون فهمیدم دوسم نداره خودش گفت که بهت نزدیک شدم چون خواهر دوستم بودیو همین
بورا: نه ا/ت
ا/ت: فک نکن من تازه این تصمیم گرفتم نه بورا جان ما خیلی وقته تو زندگیمون مشکل داریم ولی به شما چیزی نمیگفتیم
بورا: واقعا تصمیمتو گرفتی؟
ا/ت: اره و اینکه میتونی زنگ بزنی گفتی یه دوستی داری از دوست پسرش بچه دار شده بود مامان و باباش نزاشتن باهم ازدواج کنن کجا بچشو از بین برد
بورا: نکنه توهم
ا/ت: اره خب اگه این بچه رو بدنیا بیارم تنهایی بزرگش کنم که چی؟
بورا: من اینکارو نمیکنم
ا/ت: تروخدا
بورا: گفتم که نمیخوام تو زندگی شما دخالت کرده باشم
ا/ت: باشه
#فیک
#سناریو
۳۲.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.