نگاهش...
نگاهش...
چشمِ آفتاب را میزد
وقتی بلند بلند شعر میخواند
از عشق آمده بود و
صورتش تابِ سنگینی نگاهش را
نداشت از خواب آمده بود
از پنجره ،
از بوی چوبِ نیم سوخته
از جنگل ، شالی ،
مِه ، ماهی
باران باران باران
از جایی آمده بود
که شعر اول بار آنجا باریده بود
از راز گل سرخ
فــــــsheybanـــــــؤاد
چشمِ آفتاب را میزد
وقتی بلند بلند شعر میخواند
از عشق آمده بود و
صورتش تابِ سنگینی نگاهش را
نداشت از خواب آمده بود
از پنجره ،
از بوی چوبِ نیم سوخته
از جنگل ، شالی ،
مِه ، ماهی
باران باران باران
از جایی آمده بود
که شعر اول بار آنجا باریده بود
از راز گل سرخ
فــــــsheybanـــــــؤاد
۳.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳