Amityville Horror House
8:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
بعد تمام شدن فیلم گوشی را کنار میگذارم به تماشای حیاط پشتی می نیشینم.
و یهش خیره میشوم درختی بزرگی در گوشه ی حیاط است که برگ هایش به رنگ سبز زندگی است و تابی از شاخه ی آن اویزان است حوض کوچی در کنارش است این دخت تنها درختی است که اینجاست .نه مثل انهایی که در جنگل های اطراف خانه هستند با تنه های پیچ و خم خورده وشاخه هایی خشکفجونگکوک که مسیرنگاهم یعنی تاب را دنبال میکند؛«قبلا یه دختر همیشه روی اون تاب مینشست وساعت ها تاب میخورد،سلیقه ی عجیب وقشنگی داشت»
چشمانش دارد میدخشند انگار خاطره ای در ذهنش پخش میشود،میترسم ازش بپرسم دارد کی را میگوید زیرا آرامش و غم خاصی آنها را بیان میکند،که باعث میشود قلبم با ناراحتی اش بسوزد...
کنار تاب گل های رز خونی ای رشد کرده اند انگار مانند جواهرتی کنارش باشند وفریاد بزنند تاب را نگاه کن.
صدای ماشین می آید و زک فریاد زنان با صدای کودکانه وملایمش میگوید:«ما برگشتیم» منم با صدایی بلند میگویم حیاط پشتی ام زک با قدم های کودکانه اش از دور جلوی در حیاط پشتی می اید و سعی میکند بدود ولی قدمات کوچکش کمکی بهش نمیکند .کنارم که میرسد فورا خودش را روی فرشی که پهن کردم می اندازد،و اهی میکشد ومیگوید:«خواهر ..یه عالمه خرید کردیم خسته شدم» عالمه را خیلی میکشد و بعد به جونگکوک که کنارم نشسته نگاه میکند عملا نباید او را ببیند:«داشتی با عمو بوش بوش میکردین»تعجب میکنم و کمی گونه هایم سرخ میشود:«تو اونو میبینی؟ ..اینارو ولش بوش بوش رو از کجا یاد گرفتی؟»
جونگکوک دستش را دارز میکند وموهای زک را نوازش میکند وزک خودش را برایش لوس میکند انگار خیلی باهم صمیمی هستن زیرا زک کسانی را که نمیشناسد حرف نمیزند!
**
شب میشود و باران می بارد قطره های باران به سقف میخورد وصدای های عجیبی به وجود می آورد و باد هو هو میکند انگار امشب خانه از همه ی شب ها پر سر و صدا تر است به سوی پنجره میروم و نگاهم به تاب میخورد گل هخای کنار تاب که صبح به رنگ خون بودن،حالا انگار در طی چند ساعت همه پژمرده شده اند!
نگاهم به تاب میخورد و یهو دختری را میبینم که تام بدنش خیس است با لباسی سفید و موهایی بلند زیر باران روی تاب نشسته است!چند بار از تعجب پلک میزنم و او دیگر آنجا نیست،شاید خیالاتی شده ام.صدای نفس هایی را پشت سرم میشنوم فورا برمیگردم.!ولی کسی آنجا نیست.
صدای قطره های رو بارن شبیه زمزمه هایی شده است که میخواند باهایم حرف بزنم صدای کوچکی از اتاق بغلی میشنوم زک است ظهر تصمیم گرفتیم اتاق بغل اتاق من را به زک بدهیم نگاه کردم هیج روحی آنجا نبود فقط نقاشی دختری بود که پشتش بود وموهایش در باد تکان میخورد خیلی اتاق زیبایی با وایب سفید بود.فلبم از جا کنده میشود نکند بلایی سر زک امد هباشد فورا از اتاقم بیرون میرم ولی وقتی میخاوم در اتاق زک ر باز کنم،خشکم میزند وفقط گوش میدهم گوشه ای از در را باز میکنم تا ببینم زک رو به روی نقاشی ایستاده و انگار دارد با کسی حرف میزند صدای کودکانه اش میگوید:« خوبم...امم نمیدونم خواهر19 سالشه..چرا میگی اون از هیچی نمترسه...خواهر من عالیه...اون از بازی خوشش نمیاد..»
کمی که به حرف هایش گوش میدهم متوجه دارد انگار به سوالات کسی جواب مدهم ولی من نه صدایی میشنوم نه کسی داخل است در حالی که گوشهی در رو بیشتر باز میکنم، صدای زک واضحتر میشه. حالا داره میگه: «نه... اون نباید بیاد اینجا... تو گفتی اگه بیاد، اونم مثل تو میشه»..ادامه دارد
خانه ترسناک امیتویل
بعد تمام شدن فیلم گوشی را کنار میگذارم به تماشای حیاط پشتی می نیشینم.
و یهش خیره میشوم درختی بزرگی در گوشه ی حیاط است که برگ هایش به رنگ سبز زندگی است و تابی از شاخه ی آن اویزان است حوض کوچی در کنارش است این دخت تنها درختی است که اینجاست .نه مثل انهایی که در جنگل های اطراف خانه هستند با تنه های پیچ و خم خورده وشاخه هایی خشکفجونگکوک که مسیرنگاهم یعنی تاب را دنبال میکند؛«قبلا یه دختر همیشه روی اون تاب مینشست وساعت ها تاب میخورد،سلیقه ی عجیب وقشنگی داشت»
چشمانش دارد میدخشند انگار خاطره ای در ذهنش پخش میشود،میترسم ازش بپرسم دارد کی را میگوید زیرا آرامش و غم خاصی آنها را بیان میکند،که باعث میشود قلبم با ناراحتی اش بسوزد...
کنار تاب گل های رز خونی ای رشد کرده اند انگار مانند جواهرتی کنارش باشند وفریاد بزنند تاب را نگاه کن.
صدای ماشین می آید و زک فریاد زنان با صدای کودکانه وملایمش میگوید:«ما برگشتیم» منم با صدایی بلند میگویم حیاط پشتی ام زک با قدم های کودکانه اش از دور جلوی در حیاط پشتی می اید و سعی میکند بدود ولی قدمات کوچکش کمکی بهش نمیکند .کنارم که میرسد فورا خودش را روی فرشی که پهن کردم می اندازد،و اهی میکشد ومیگوید:«خواهر ..یه عالمه خرید کردیم خسته شدم» عالمه را خیلی میکشد و بعد به جونگکوک که کنارم نشسته نگاه میکند عملا نباید او را ببیند:«داشتی با عمو بوش بوش میکردین»تعجب میکنم و کمی گونه هایم سرخ میشود:«تو اونو میبینی؟ ..اینارو ولش بوش بوش رو از کجا یاد گرفتی؟»
جونگکوک دستش را دارز میکند وموهای زک را نوازش میکند وزک خودش را برایش لوس میکند انگار خیلی باهم صمیمی هستن زیرا زک کسانی را که نمیشناسد حرف نمیزند!
**
شب میشود و باران می بارد قطره های باران به سقف میخورد وصدای های عجیبی به وجود می آورد و باد هو هو میکند انگار امشب خانه از همه ی شب ها پر سر و صدا تر است به سوی پنجره میروم و نگاهم به تاب میخورد گل هخای کنار تاب که صبح به رنگ خون بودن،حالا انگار در طی چند ساعت همه پژمرده شده اند!
نگاهم به تاب میخورد و یهو دختری را میبینم که تام بدنش خیس است با لباسی سفید و موهایی بلند زیر باران روی تاب نشسته است!چند بار از تعجب پلک میزنم و او دیگر آنجا نیست،شاید خیالاتی شده ام.صدای نفس هایی را پشت سرم میشنوم فورا برمیگردم.!ولی کسی آنجا نیست.
صدای قطره های رو بارن شبیه زمزمه هایی شده است که میخواند باهایم حرف بزنم صدای کوچکی از اتاق بغلی میشنوم زک است ظهر تصمیم گرفتیم اتاق بغل اتاق من را به زک بدهیم نگاه کردم هیج روحی آنجا نبود فقط نقاشی دختری بود که پشتش بود وموهایش در باد تکان میخورد خیلی اتاق زیبایی با وایب سفید بود.فلبم از جا کنده میشود نکند بلایی سر زک امد هباشد فورا از اتاقم بیرون میرم ولی وقتی میخاوم در اتاق زک ر باز کنم،خشکم میزند وفقط گوش میدهم گوشه ای از در را باز میکنم تا ببینم زک رو به روی نقاشی ایستاده و انگار دارد با کسی حرف میزند صدای کودکانه اش میگوید:« خوبم...امم نمیدونم خواهر19 سالشه..چرا میگی اون از هیچی نمترسه...خواهر من عالیه...اون از بازی خوشش نمیاد..»
کمی که به حرف هایش گوش میدهم متوجه دارد انگار به سوالات کسی جواب مدهم ولی من نه صدایی میشنوم نه کسی داخل است در حالی که گوشهی در رو بیشتر باز میکنم، صدای زک واضحتر میشه. حالا داره میگه: «نه... اون نباید بیاد اینجا... تو گفتی اگه بیاد، اونم مثل تو میشه»..ادامه دارد
- ۵۱۰
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط