پارت 57
پارت 57
صبح با نور خورشید چشمام رو باز کردم تویه بغله جیمین بودم دستاشو دوره کمرم حلقه کرده بود صورتمو نزدیک صورتش کردم و آروم لبامو نزدیک لباش کردم و یه کوچولو بوسیدمش دستاشو خیلی آروم از کمرم برداشتم و از تخت بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و جلوی آینه و ایستادم موهامو رو خشک میکردم
جیمین
چشمام رو باز کردم دیدم ات جلوی آینه داره موهاشو خشک میکنه
پرنسسم صبح بخیر
ات: بیدار شدی صبح بخیر
جیمین
بلند شدم و رفتم دستامو دوره کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تویه گردنش
ات: جیمین من چقدر خوابالو شده
جیمین: خیلی خوابم میاد
ات:برو یه دوش بگیر سره حال میشی
جیمین: نمیخوام {خوابالو}
ات: پرنسم چقدر ناز شده اما باید بری دوش بگیری و بریم پایین سره میز صبحانه
جیمین:باشه رفتم
ات
جیمین رفت حموم منم لباسم رو پوشیدم و یکم به خودم رسیدم
جیمین: من امادم بریم پایین مطمئنم همه سره میز نشستن
ات: باشه بریم
رفتیم پایین سره میز صبحانه نشستیم که پادشاه هم اومد و نشست
پادشاه : قبل از صبحانه میخواهم چیزی بگم
پ/جین: بگید
پ/ج: چیزی شده
پادشاه :نه چیزی نشده فقط خواستم بگم همین ماه آینده مسابقات پادشاهی رو برگذار میکنم و یادتون باشه بین شما دوتا {رو به ات و دامیا }
هم مسابقه برگذار میشه بین جین و جیمین هم همینطور پس شما چهار تا تو یه این یه ماه خودتون رو آماده میکنید واسیه مسابقات
جین: چشم پدربزرگ
جیمین: چشم
ات: هرچی شما بگید
دامیا: باشه،
ات
جیمین و پرنس جین با پادشاه رفتن پدر و پ/ج: هم باهم رفتن منم یا هونگجه رفتم حیات قصر یکم قدم میزدم که اون شب رو یادم اومد وقتی جیمین نبود من خدمتکار اینجا بودم و دامیا روم یه سطل آب ریخت خیلی سختی کشیدم ولی الان خیلی خوشحالم مادر باهام خیلی خوب شده و دامیا هم اصلا کاری بهم نداره م/جین: هم اصلا چیزی نمیگه
وقت نهار بود رفتم تویه سالون مادر و دامیا و
م/جین: نشسته بودن منم رفتم نشستم و نهار خوردم رفتم بالا تویه اتاقم یکم دراز کشیدم که خوابم برد
چشمام رو که باز کردم عصر شده بود
وای مگه من چقدر خوابیدم این حاملگی خیلی خوابالوم کرده دستمو گذاشتم رویه شکمم
تو خیلی خوابت میاد مامانی {خنده }
رفتم پایین همینجوری وقت می گذشت تا اینکه شب شد تویه سالون نشسته بودم که صدای جیمین اومد زود رفتم سمته در که جیمینو دیدم منم رفتم پیشش
جیمین: پرنسسم دلتنگم شده
ات: آره خیلی دل تنگت شدم
جیمین:من بیشتر دل تنگت شدم
دستامو قاب صورتشو کردم و پیشونیشو بوسیدم
بریم غذا بخوریم
ات: باشه بریم
جیمین
دسته ات رو گرفتم و رفتیم سره میز شام
غذا رو خوردیم و رفتیم بالا تویه اتاقمون من لباسم رو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم
ات هم لباسش روعوض کرد و اومد کنارم دراز کشید
ات: جیمین این مسابقات چجورین
جیمین: بیا بغلم تا بهت بگم
ات: باشه
رفتم بغله جیمین و سرمو گذاشتم رویه سینش و اونم دستاشو دوره کمرم حلقه کرد
جیمین: خوب این مسابقه ها مرحله داره باید تمامه مراحل رو برنده شی تا واسیه پادشاه و ملکه شدن انتخاب بشی
ات: خوب چجور مراحلی هستن
جیمین: خیلی سختن تیر اندازی اسب سواری شکار کردن شما هم آشپزی تیر اندازی تشخیص دادن جواهراتی که با سنگ های اصلی درست شدن از جواهراتی که سنگ هاش اصل نیستن و خیلی مراحل دیگه یه سخت
ات: اما اینا که خیلی سختن من نه تیز اندازی بلدم نه تشخیص دادن جواهرات
جیمین: اشکالی نداره از فردا میرم واسیه تمرین
ات: باشه یاد میگیرم هرجور که شده
جیمین: الان دیگه بخوابی چون نمیخوام تو و کوچولو مون خیلی خسته بشین
ات: باشه پرنسم
یکم گذشت که خوابم برد
جیمین
وقتی ات خوابش برد منم خیلی نگذشت که خوابم برد
این داستان ادامه دارد
صبح با نور خورشید چشمام رو باز کردم تویه بغله جیمین بودم دستاشو دوره کمرم حلقه کرده بود صورتمو نزدیک صورتش کردم و آروم لبامو نزدیک لباش کردم و یه کوچولو بوسیدمش دستاشو خیلی آروم از کمرم برداشتم و از تخت بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و جلوی آینه و ایستادم موهامو رو خشک میکردم
جیمین
چشمام رو باز کردم دیدم ات جلوی آینه داره موهاشو خشک میکنه
پرنسسم صبح بخیر
ات: بیدار شدی صبح بخیر
جیمین
بلند شدم و رفتم دستامو دوره کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تویه گردنش
ات: جیمین من چقدر خوابالو شده
جیمین: خیلی خوابم میاد
ات:برو یه دوش بگیر سره حال میشی
جیمین: نمیخوام {خوابالو}
ات: پرنسم چقدر ناز شده اما باید بری دوش بگیری و بریم پایین سره میز صبحانه
جیمین:باشه رفتم
ات
جیمین رفت حموم منم لباسم رو پوشیدم و یکم به خودم رسیدم
جیمین: من امادم بریم پایین مطمئنم همه سره میز نشستن
ات: باشه بریم
رفتیم پایین سره میز صبحانه نشستیم که پادشاه هم اومد و نشست
پادشاه : قبل از صبحانه میخواهم چیزی بگم
پ/جین: بگید
پ/ج: چیزی شده
پادشاه :نه چیزی نشده فقط خواستم بگم همین ماه آینده مسابقات پادشاهی رو برگذار میکنم و یادتون باشه بین شما دوتا {رو به ات و دامیا }
هم مسابقه برگذار میشه بین جین و جیمین هم همینطور پس شما چهار تا تو یه این یه ماه خودتون رو آماده میکنید واسیه مسابقات
جین: چشم پدربزرگ
جیمین: چشم
ات: هرچی شما بگید
دامیا: باشه،
ات
جیمین و پرنس جین با پادشاه رفتن پدر و پ/ج: هم باهم رفتن منم یا هونگجه رفتم حیات قصر یکم قدم میزدم که اون شب رو یادم اومد وقتی جیمین نبود من خدمتکار اینجا بودم و دامیا روم یه سطل آب ریخت خیلی سختی کشیدم ولی الان خیلی خوشحالم مادر باهام خیلی خوب شده و دامیا هم اصلا کاری بهم نداره م/جین: هم اصلا چیزی نمیگه
وقت نهار بود رفتم تویه سالون مادر و دامیا و
م/جین: نشسته بودن منم رفتم نشستم و نهار خوردم رفتم بالا تویه اتاقم یکم دراز کشیدم که خوابم برد
چشمام رو که باز کردم عصر شده بود
وای مگه من چقدر خوابیدم این حاملگی خیلی خوابالوم کرده دستمو گذاشتم رویه شکمم
تو خیلی خوابت میاد مامانی {خنده }
رفتم پایین همینجوری وقت می گذشت تا اینکه شب شد تویه سالون نشسته بودم که صدای جیمین اومد زود رفتم سمته در که جیمینو دیدم منم رفتم پیشش
جیمین: پرنسسم دلتنگم شده
ات: آره خیلی دل تنگت شدم
جیمین:من بیشتر دل تنگت شدم
دستامو قاب صورتشو کردم و پیشونیشو بوسیدم
بریم غذا بخوریم
ات: باشه بریم
جیمین
دسته ات رو گرفتم و رفتیم سره میز شام
غذا رو خوردیم و رفتیم بالا تویه اتاقمون من لباسم رو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم
ات هم لباسش روعوض کرد و اومد کنارم دراز کشید
ات: جیمین این مسابقات چجورین
جیمین: بیا بغلم تا بهت بگم
ات: باشه
رفتم بغله جیمین و سرمو گذاشتم رویه سینش و اونم دستاشو دوره کمرم حلقه کرد
جیمین: خوب این مسابقه ها مرحله داره باید تمامه مراحل رو برنده شی تا واسیه پادشاه و ملکه شدن انتخاب بشی
ات: خوب چجور مراحلی هستن
جیمین: خیلی سختن تیر اندازی اسب سواری شکار کردن شما هم آشپزی تیر اندازی تشخیص دادن جواهراتی که با سنگ های اصلی درست شدن از جواهراتی که سنگ هاش اصل نیستن و خیلی مراحل دیگه یه سخت
ات: اما اینا که خیلی سختن من نه تیز اندازی بلدم نه تشخیص دادن جواهرات
جیمین: اشکالی نداره از فردا میرم واسیه تمرین
ات: باشه یاد میگیرم هرجور که شده
جیمین: الان دیگه بخوابی چون نمیخوام تو و کوچولو مون خیلی خسته بشین
ات: باشه پرنسم
یکم گذشت که خوابم برد
جیمین
وقتی ات خوابش برد منم خیلی نگذشت که خوابم برد
این داستان ادامه دارد
۵.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.