پارت 58
پارت 58
《صبح سره میز صبحانه》
جیمین: پدربزرگ امروز نمیتونم با شما بیام
پادشاه : چرا چیزی شده
جیمین: نه چیزی نیست میخواهم ات رو ببرم تا تیر اندازی کنیم
پادشاه:باشه میتونی بری
م/ج: پسرم باز خیلی ات رو خسته نکن
جیمین: باشه مادر
دامیا: راستی منو جین میخواستیم بریم اسب سواری کنیم
جین: واقعا {با تعجب}
دامیا: اره {چشم غره }
پادشاه : شما هم برید امروز کاری نیست
جین: چشم پدربزرگ
ات
منو جیمین صبحانه خوردیم و از سر میز بلند شدم و رفتیم اتاقمون
جیمین
رفتم از کمد دو جفت لباس تیر اندازی برداشتم و لباس تیر اندازی ات رو دادم بهش
پرنسسم بیا این لباس رو بپوش منم اینو می پوشم
ات: این لباس ها خیلی خوشگل هستن
جیمین: برو بپوش ببینم چجورین
ات:باشه {با ذوق }
جیمین
تا وقتی ات لباسش رو عوض میکرد من زود رفتم لباسم رو عوض کردم و لباس تیر اندازیمو پوشیدم
ات:جیمین جیمین ببین چطور شدم
جیمین: خیلی خوشگل شدی این لباس ها مخصوص تو درست شدن
ات: جیمین لباست خیلی بهت میاد پرنس من خیلی جذاب شده
جیمین: پرنسسه من خیلی مهربونه
ات: من واسیه پرنسم همیشه مهربونم
جیمین: واسیه همینه که عاشقتم
رفتم نزدیکش و دستمو دوره کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم و لبامو گذاشتم رویه لباش ات
بعد از چند مین از هم جدا شدیم و جیمین دستشو از کمرم برداشت
جیمین: بریم
ات: باشه بریم
دستمو گذاشتم تویه دستش و از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین وقتی رفتیم سالون پرنس جین و دامیا تویه سالون بودن داشتن میرفتن
جیمین: ما رفتیم
جین: باشه خوش بگذره
م/ج: اونا که واسیه خوش گذرانی نمیرن
جیمین
همون جوری که دسته ات رو گرفته بودم از قصر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
ات: کی می رسیم
جیمین: یکم دیگه بریم می رسیم
ات: باشه
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که جیمین صدام زد
جیمین:عزیزم رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و دسته ات رو گرفتم و اونم پیاده شد
ات: اینجا خیلی خوشگله
جیمین:اینجا مخصوص تیر اندازیه بریم اونجا پیشه اون شیشه ها
ات: باشه بریم
جیمین
اسلحه رو برداشتم و دادم دست ات
ات: الان من به کجا شلیک کنم
جیمین: ببین اون شیشه های که جلوته باید با تیر بزنیش
ات: اما چطوری
جیمین : من بهت یاد میدم
ات
جیمین دستمو گرفت تو دستش و اسلحه رو برد بالا و رویه شیش ها نشونه گرفت و دهنشو نزدیکه گوشم کرد و گفت
جیمین: یه چشم تو ببند و حالا شلیک کن
ات
بدون اینکه فکر کنم شلیک کردم
بگو که خورد به هدف
جیمین: آفرین به پرنسسم چه زود یا گرفت
ات: وای خورد یه هدف
پریدم بغل جیمین
جیمین: همینجوری پیش بریم زود یا می گیری
ات
از بغل جیمین اومدم بیرون
اره زود یاد میگرم
جیمین: بیا بازم امتحان کنیم
ات:باشه
انقدر مشغول تمرین کردن بودیم که نفهمیدیم کی وقت نهار شد جیمین گفت بریم قصر تا نهار بخوریم منم قبول کردم رفتیم قصر و نهار خوردیم بعدش رفتیم اتاقمون من لباسم رو عوض کردم رفتم رویه تخت دراز کشیدم و جیمین هم لباسش رو عوض کرد و اومد رویه تخت کنارم دراز کشید
و منو گرفت بغلش منم خودمو تویه بغلش جا دادم و خوابم برد
این داستان ادامه دارد
《صبح سره میز صبحانه》
جیمین: پدربزرگ امروز نمیتونم با شما بیام
پادشاه : چرا چیزی شده
جیمین: نه چیزی نیست میخواهم ات رو ببرم تا تیر اندازی کنیم
پادشاه:باشه میتونی بری
م/ج: پسرم باز خیلی ات رو خسته نکن
جیمین: باشه مادر
دامیا: راستی منو جین میخواستیم بریم اسب سواری کنیم
جین: واقعا {با تعجب}
دامیا: اره {چشم غره }
پادشاه : شما هم برید امروز کاری نیست
جین: چشم پدربزرگ
ات
منو جیمین صبحانه خوردیم و از سر میز بلند شدم و رفتیم اتاقمون
جیمین
رفتم از کمد دو جفت لباس تیر اندازی برداشتم و لباس تیر اندازی ات رو دادم بهش
پرنسسم بیا این لباس رو بپوش منم اینو می پوشم
ات: این لباس ها خیلی خوشگل هستن
جیمین: برو بپوش ببینم چجورین
ات:باشه {با ذوق }
جیمین
تا وقتی ات لباسش رو عوض میکرد من زود رفتم لباسم رو عوض کردم و لباس تیر اندازیمو پوشیدم
ات:جیمین جیمین ببین چطور شدم
جیمین: خیلی خوشگل شدی این لباس ها مخصوص تو درست شدن
ات: جیمین لباست خیلی بهت میاد پرنس من خیلی جذاب شده
جیمین: پرنسسه من خیلی مهربونه
ات: من واسیه پرنسم همیشه مهربونم
جیمین: واسیه همینه که عاشقتم
رفتم نزدیکش و دستمو دوره کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم و لبامو گذاشتم رویه لباش ات
بعد از چند مین از هم جدا شدیم و جیمین دستشو از کمرم برداشت
جیمین: بریم
ات: باشه بریم
دستمو گذاشتم تویه دستش و از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین وقتی رفتیم سالون پرنس جین و دامیا تویه سالون بودن داشتن میرفتن
جیمین: ما رفتیم
جین: باشه خوش بگذره
م/ج: اونا که واسیه خوش گذرانی نمیرن
جیمین
همون جوری که دسته ات رو گرفته بودم از قصر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
ات: کی می رسیم
جیمین: یکم دیگه بریم می رسیم
ات: باشه
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که جیمین صدام زد
جیمین:عزیزم رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و دسته ات رو گرفتم و اونم پیاده شد
ات: اینجا خیلی خوشگله
جیمین:اینجا مخصوص تیر اندازیه بریم اونجا پیشه اون شیشه ها
ات: باشه بریم
جیمین
اسلحه رو برداشتم و دادم دست ات
ات: الان من به کجا شلیک کنم
جیمین: ببین اون شیشه های که جلوته باید با تیر بزنیش
ات: اما چطوری
جیمین : من بهت یاد میدم
ات
جیمین دستمو گرفت تو دستش و اسلحه رو برد بالا و رویه شیش ها نشونه گرفت و دهنشو نزدیکه گوشم کرد و گفت
جیمین: یه چشم تو ببند و حالا شلیک کن
ات
بدون اینکه فکر کنم شلیک کردم
بگو که خورد به هدف
جیمین: آفرین به پرنسسم چه زود یا گرفت
ات: وای خورد یه هدف
پریدم بغل جیمین
جیمین: همینجوری پیش بریم زود یا می گیری
ات
از بغل جیمین اومدم بیرون
اره زود یاد میگرم
جیمین: بیا بازم امتحان کنیم
ات:باشه
انقدر مشغول تمرین کردن بودیم که نفهمیدیم کی وقت نهار شد جیمین گفت بریم قصر تا نهار بخوریم منم قبول کردم رفتیم قصر و نهار خوردیم بعدش رفتیم اتاقمون من لباسم رو عوض کردم رفتم رویه تخت دراز کشیدم و جیمین هم لباسش رو عوض کرد و اومد رویه تخت کنارم دراز کشید
و منو گرفت بغلش منم خودمو تویه بغلش جا دادم و خوابم برد
این داستان ادامه دارد
۶.۴k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.