فرشته دورگه پارت30
#فرشته_دورگه #پارت30
ماکان:ترانه احترام دایی رو داریم نگه میداریم بهت هیچی نمیگیم ها پاتو داری بیش از حدت داراز میکنی
من:نه اتفاقا ترانه جون عزیزم خوب گفتی من گدام اره اما واسه کسایی گدایی میکنم که کمبود فهم و درک دارن اینکه تو کادو رو بع بزرگیش میسنجی یعنی اینکه گدایی فهمی که نداریش
رها و دیباودنیا فقط لایک میفرستادن
ترلان:خواهری جروبحث بااینا فایده نداره بریم جایی مامانی اینا
رفتن
رهاد دستشو زد به کمرش ادایی دخترا رو دراورد
رهاد:اره اره خواهر برو جات که همونجاست
همه خندیدیم به این حرکتش لامصب دلقکیه ها
رهاد:آیسان
من:بله؟
رهاد:برو کادوتو بده به بابا بلکه فرجی بشه بابابزرگم زودتر بیاد
من:باشه
رفتم سمت عمو خسرو که داشت با دوستاش حرف میزد
من:عمو خسرو میشه چند لحظه
عمو:جانم الان
اومد کنارم به صورت سوالی نگام کرد
من:اینم کادویی من
کادو روگرفتم سمتش عمو لبخندی زد وگفت
عمو:خودت کادوتو بهش میدی
من:چی خودم؟
عمو:اوهوم بریم
من:اوهوم
داشتم از استرس میترکیدم و همینطور اعصبانیت میخواستم اونو ببینم
وارد اتاق خواب طبقه سوم که تاحالا نرفتع بودم شدم
عمو:پدرجان
*زود اومدی خسرو بزارشون همون کنار
به کادوهایی کنار شومینه نگاه کردم وااا هیچ کدوم باز نشدع بودکه
عمو:من میرم خودت برو پیش
من:😨 😨 هن نمنه من برم نه عمو عمو
ولی گوش نکرد رفت اب دهنمو قورت دادم رفتم نزدیکش
آراد بزرگ:مگه نگفتم تا پیداش نکردین نیاین هان؟ من کامرانو میخوام بدون اون زن که بین من و نوه وپسرم جدایی انداخت
چشام از حدقه زد بیرون اون اون نمیدونست بابا ومامانم مردن نمیدونست کامرانش مرده باصدایی لرزونی گفتم
من:خو..خودم میخواستم کادومو بهتون بدم
برگشت سمتم بهم نگاهی انداخت اول لبخند زد بعدم اشکاش ریخت خدایا چه راحت اشک می ریخت
من:جناب آراد حالتون خوبه هیع به عمو گفتم من نیاما...
که با کشیده شدنم تو بغلش ساکت شدم چقدر بویی بابا رو میداد تقریبا یه 8سالی میشه بوشو حس نکردع بودم از گریش گریم گرفته بود لامصب نکن من تازه داشتم با اشک نریختن کنارمیومدم
بابابزرگ:بهم بگو بابابزرگ مثل آرمان و ماکان وبقیه شون
من:بابابزرگ میخوام یه چیزی رو بهتون بگم
بابابزرگ:میدونم پسرم کامران فوت کرده میدونم مادرتم اونم همینطور
من:پس چراّّ..
بابابزرگ:نمیتونستم قبول کنم تا تو تنهایی نیایی پیشم نمیتونستم کامران پسر کوچیکه من بود شبیه مامانش بانو بود
من:بانو! بابا میگفت همیشه شما میگفتین شبیع بانویه
بابابزرگ:تو شبیه پدرتی اما رنگ چشمات شبیع اون زنه
من:بابابزرگ اون زن مادره من مادر منه نمیتونین حداقل جلویی خودم نگین زنه
بابابزرگ:باشه باشه عزیزم ببخشید خوب کادوت چیه
اصولا ادم کینه ای نبودم واسه همون
ماکان:ترانه احترام دایی رو داریم نگه میداریم بهت هیچی نمیگیم ها پاتو داری بیش از حدت داراز میکنی
من:نه اتفاقا ترانه جون عزیزم خوب گفتی من گدام اره اما واسه کسایی گدایی میکنم که کمبود فهم و درک دارن اینکه تو کادو رو بع بزرگیش میسنجی یعنی اینکه گدایی فهمی که نداریش
رها و دیباودنیا فقط لایک میفرستادن
ترلان:خواهری جروبحث بااینا فایده نداره بریم جایی مامانی اینا
رفتن
رهاد دستشو زد به کمرش ادایی دخترا رو دراورد
رهاد:اره اره خواهر برو جات که همونجاست
همه خندیدیم به این حرکتش لامصب دلقکیه ها
رهاد:آیسان
من:بله؟
رهاد:برو کادوتو بده به بابا بلکه فرجی بشه بابابزرگم زودتر بیاد
من:باشه
رفتم سمت عمو خسرو که داشت با دوستاش حرف میزد
من:عمو خسرو میشه چند لحظه
عمو:جانم الان
اومد کنارم به صورت سوالی نگام کرد
من:اینم کادویی من
کادو روگرفتم سمتش عمو لبخندی زد وگفت
عمو:خودت کادوتو بهش میدی
من:چی خودم؟
عمو:اوهوم بریم
من:اوهوم
داشتم از استرس میترکیدم و همینطور اعصبانیت میخواستم اونو ببینم
وارد اتاق خواب طبقه سوم که تاحالا نرفتع بودم شدم
عمو:پدرجان
*زود اومدی خسرو بزارشون همون کنار
به کادوهایی کنار شومینه نگاه کردم وااا هیچ کدوم باز نشدع بودکه
عمو:من میرم خودت برو پیش
من:😨 😨 هن نمنه من برم نه عمو عمو
ولی گوش نکرد رفت اب دهنمو قورت دادم رفتم نزدیکش
آراد بزرگ:مگه نگفتم تا پیداش نکردین نیاین هان؟ من کامرانو میخوام بدون اون زن که بین من و نوه وپسرم جدایی انداخت
چشام از حدقه زد بیرون اون اون نمیدونست بابا ومامانم مردن نمیدونست کامرانش مرده باصدایی لرزونی گفتم
من:خو..خودم میخواستم کادومو بهتون بدم
برگشت سمتم بهم نگاهی انداخت اول لبخند زد بعدم اشکاش ریخت خدایا چه راحت اشک می ریخت
من:جناب آراد حالتون خوبه هیع به عمو گفتم من نیاما...
که با کشیده شدنم تو بغلش ساکت شدم چقدر بویی بابا رو میداد تقریبا یه 8سالی میشه بوشو حس نکردع بودم از گریش گریم گرفته بود لامصب نکن من تازه داشتم با اشک نریختن کنارمیومدم
بابابزرگ:بهم بگو بابابزرگ مثل آرمان و ماکان وبقیه شون
من:بابابزرگ میخوام یه چیزی رو بهتون بگم
بابابزرگ:میدونم پسرم کامران فوت کرده میدونم مادرتم اونم همینطور
من:پس چراّّ..
بابابزرگ:نمیتونستم قبول کنم تا تو تنهایی نیایی پیشم نمیتونستم کامران پسر کوچیکه من بود شبیه مامانش بانو بود
من:بانو! بابا میگفت همیشه شما میگفتین شبیع بانویه
بابابزرگ:تو شبیه پدرتی اما رنگ چشمات شبیع اون زنه
من:بابابزرگ اون زن مادره من مادر منه نمیتونین حداقل جلویی خودم نگین زنه
بابابزرگ:باشه باشه عزیزم ببخشید خوب کادوت چیه
اصولا ادم کینه ای نبودم واسه همون
۱.۸k
۱۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.