رمان بازیگران زندگی
رمان بازیگران زندگی
part⁹⁶
(ویو ا.ت)
رفتم نزدیک جونگکوک و سر اون سگ رو نوازش کردم
ا.ت : خیلی بامزه ست
جونگکوک : اوهوم...اسمش بمه
اون یکی دستمو آوردم و همزمان درحالی که با دوتا دستام سرشو ناز میکردم صدام رو بچگونه کردم و گفتم
ا.ت : پس اسمت بَمه..گوگولی...قربونت بشم
همینطور که داشتم قربون صدقه اش میرفتم جونگکوک با تعجب ازم پرسید
جونگکوک : تو حتی توی حرف زدن با من هم انقدر مهربون نیستی چرا قربون صدقه ی یک سگ میری؟
خندیدم و دست از ناز کردن بَم برداشتم
ا.ت : من خیلی حیوون هارو دوست دارم
و لبخندم به یک لبخند غمگین تبدیل شد
ا.ت : وقتی 9 سالم بود یک گربه به اسم دَنی داشتم
جونگکوک : دَنی؟
ا.ت : اره
کم کم لبخند محو شد
ا.ت : خیلی دوستش داشتم پدرم برای تولدم اون رو برام گرفت و من بخاطر همین خیلی دوستش داشتم
مکثی کردم و ادامه دادم
ا.ت : تا ۱۶ سالگی اون رو داشتم اما خب...اون مُرد
بغضم رو با فکر نکردن به پدرم قورت دادم و یه خنده ی که همراه با غم بود کردم
ا.ت : تنها یادگاری پدرم رو از دست دادم و بعد از اینکه خیلی به گربه ام وابسته بودم...فقط تنها آرزوم اینه که..بتونم یک بار دیگه پدرم رو ببینم
جونگکوک بم رو گذاشت زمین و من رو در آغوش خودش کشید ، سرم رو گذاشتم روی سینه برهنش و اروم گریه کردم ، دستش رو روی موهام میکشید
جونگکوک : هیشش...دختر کوچولوم نباید گریه کنه
☆☆☆
بعد از ۱۰ دقیقه گریه کردنم و تو آغوش جونگکوک بودن اومدم بیرون و بهش اجازه دادم که بره و لباس بپوشه
وقتی از اتاقش اومد بیرون و لباساش رو برای رفتن به بیمارستان پوشید یک لبخند کوچیک روی لبم اومد
بعد از چند دقیقه خیره شدن بهش گلوش رو صاف کرد و گفت
جونگکوک : بریم؟
به خودم اومدم ، دستش رو گرفتم و انگشت هام داخل انگشتاش جا خشک کردن
ا.ت : بریم
...
ادامه دارد🦋🕸
"هیچ وقت زندگی اونطوری برام نبوده که آرزوش رو داشته باشم"
'جین'
لباس جونگکوک اسلاید دوم
لایکا خیلی کم شده ازتون شاکیم🙁
حداقل لایک به ۲۰ برسه
با تشکر💫⚘
part⁹⁶
(ویو ا.ت)
رفتم نزدیک جونگکوک و سر اون سگ رو نوازش کردم
ا.ت : خیلی بامزه ست
جونگکوک : اوهوم...اسمش بمه
اون یکی دستمو آوردم و همزمان درحالی که با دوتا دستام سرشو ناز میکردم صدام رو بچگونه کردم و گفتم
ا.ت : پس اسمت بَمه..گوگولی...قربونت بشم
همینطور که داشتم قربون صدقه اش میرفتم جونگکوک با تعجب ازم پرسید
جونگکوک : تو حتی توی حرف زدن با من هم انقدر مهربون نیستی چرا قربون صدقه ی یک سگ میری؟
خندیدم و دست از ناز کردن بَم برداشتم
ا.ت : من خیلی حیوون هارو دوست دارم
و لبخندم به یک لبخند غمگین تبدیل شد
ا.ت : وقتی 9 سالم بود یک گربه به اسم دَنی داشتم
جونگکوک : دَنی؟
ا.ت : اره
کم کم لبخند محو شد
ا.ت : خیلی دوستش داشتم پدرم برای تولدم اون رو برام گرفت و من بخاطر همین خیلی دوستش داشتم
مکثی کردم و ادامه دادم
ا.ت : تا ۱۶ سالگی اون رو داشتم اما خب...اون مُرد
بغضم رو با فکر نکردن به پدرم قورت دادم و یه خنده ی که همراه با غم بود کردم
ا.ت : تنها یادگاری پدرم رو از دست دادم و بعد از اینکه خیلی به گربه ام وابسته بودم...فقط تنها آرزوم اینه که..بتونم یک بار دیگه پدرم رو ببینم
جونگکوک بم رو گذاشت زمین و من رو در آغوش خودش کشید ، سرم رو گذاشتم روی سینه برهنش و اروم گریه کردم ، دستش رو روی موهام میکشید
جونگکوک : هیشش...دختر کوچولوم نباید گریه کنه
☆☆☆
بعد از ۱۰ دقیقه گریه کردنم و تو آغوش جونگکوک بودن اومدم بیرون و بهش اجازه دادم که بره و لباس بپوشه
وقتی از اتاقش اومد بیرون و لباساش رو برای رفتن به بیمارستان پوشید یک لبخند کوچیک روی لبم اومد
بعد از چند دقیقه خیره شدن بهش گلوش رو صاف کرد و گفت
جونگکوک : بریم؟
به خودم اومدم ، دستش رو گرفتم و انگشت هام داخل انگشتاش جا خشک کردن
ا.ت : بریم
...
ادامه دارد🦋🕸
"هیچ وقت زندگی اونطوری برام نبوده که آرزوش رو داشته باشم"
'جین'
لباس جونگکوک اسلاید دوم
لایکا خیلی کم شده ازتون شاکیم🙁
حداقل لایک به ۲۰ برسه
با تشکر💫⚘
- ۴.۶k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط