MY FAVORITE ENEMY
"MY FAVORITE ENEMY"
GHAPTER:1
PART:۱۱
"ویو جنا"
و رو یکی از شونه هام انداختم و وسایلم و ورداشتم..
اون دیگه تقریبا وسطایه سالن وایساده بود و عین بز نگام می کرد.
و سر تا پام و انالیز می کرد
به سمت در رفتم و حتی کوچیک ترین نگاهی بهش ننداختم..
ولی به محض اینکه از کنارش رد شدم..
صدایه خنده تمسخر امیزش و شنیدم..
سر جام وایسادم ولی بر نگشتم..
متوجه این شدم که چرخید سمتم..
کوک: تو حتی نشونتم نداری،مطمئنی جایه درستی امدی؟..
معمولا شکار چیکا یه خال کوبی رو بازو ،سی/نه ،گردن،کمرشون دارن..
که من نداشتم..
و خب این پسره هم خیلی زود متوجه اش شده..
هیچ واکنشی نشون ندادم..
بحثایی که به من و مادرم بر می گرده همیشه ناراحتم می کرد..
خیلی زیاد..
ولی بهتره به رویه خودم نیارم..
کوک: اون وقت تلاش کردنت چه فایده ایی داره؟!
هم خسته شده بودم.
هم گشنم بود.
هم این حرفاش واقعا عصبیم می کرد..
چرخیدم سمتش و خیلی جدی گفتم:
_سرت تو کار خودت باشه...به تو مربوط نیست که من چرا اینجام..
کوک:...این حقیقت اینکه تو نمیتونی شکار چی بشی و تغییر نمیده...و بد تر تحقیرت میکنه.
جنا:...حالا که تو این مدرسم..باید تلاشم و بکنم..مهم نیست که تو یا بقیه چی می گید..
چرخیدم سمت در و از سالن رفتم..
برگشتم خوابگاه و لباسام و در اوردم و رفتم داخل حموم..
زیر دوش وایسادم.
یعنی بی دلیل اینجا ثبت نام شدم؟
اونم یسال زودتر از سن اصلی..
بهش گفتم که حرفاشون برام مهم نیست.
و این طور که بوش میاد قراره زیادی این حرف و از بقیه بشنوم..
چجوری بتونم خودم و کنترل کنم؟
بیخیال دختر...
کلا یسال اینجایی..
تو این یسال زیادی مورد توجه قرار نمی گیرم که بقیه متوجه خانوادم بشن.
_____
یوری پشت سرم وایساده بود و حرف می زد..
و منم منتظر بودم اشپز اونجا صبحونه امروز و بزاره تو سینیم..
و بعد از دادن سینی تو دستم منتظر موندم یوری غذاشو بگیره و دوتایی پشت میز نشستیم..
حتی دلم نمیخواست سرم و بالا بگیرم تا باز با یه فرد عصاب خورد کن رو به رو نشم..
یوری تو گرم گرفتن با بقیه خیلی خوب بود.
بعد از صبحونه به سمت اولین کلاس امروز رفتیم..
دوتامون پشت دوتا میز که نسبطن نه جلو بود عقب نشستیم.
کتاب و رو میز گزاشتم و یه مداد و دفتر چه کنار دستم گزاشتم..
حرفایه اونا باعث نمیشه که من دست رو دست بزارم و تلاشی نکنم.
GHAPTER:1
PART:۱۱
"ویو جنا"
و رو یکی از شونه هام انداختم و وسایلم و ورداشتم..
اون دیگه تقریبا وسطایه سالن وایساده بود و عین بز نگام می کرد.
و سر تا پام و انالیز می کرد
به سمت در رفتم و حتی کوچیک ترین نگاهی بهش ننداختم..
ولی به محض اینکه از کنارش رد شدم..
صدایه خنده تمسخر امیزش و شنیدم..
سر جام وایسادم ولی بر نگشتم..
متوجه این شدم که چرخید سمتم..
کوک: تو حتی نشونتم نداری،مطمئنی جایه درستی امدی؟..
معمولا شکار چیکا یه خال کوبی رو بازو ،سی/نه ،گردن،کمرشون دارن..
که من نداشتم..
و خب این پسره هم خیلی زود متوجه اش شده..
هیچ واکنشی نشون ندادم..
بحثایی که به من و مادرم بر می گرده همیشه ناراحتم می کرد..
خیلی زیاد..
ولی بهتره به رویه خودم نیارم..
کوک: اون وقت تلاش کردنت چه فایده ایی داره؟!
هم خسته شده بودم.
هم گشنم بود.
هم این حرفاش واقعا عصبیم می کرد..
چرخیدم سمتش و خیلی جدی گفتم:
_سرت تو کار خودت باشه...به تو مربوط نیست که من چرا اینجام..
کوک:...این حقیقت اینکه تو نمیتونی شکار چی بشی و تغییر نمیده...و بد تر تحقیرت میکنه.
جنا:...حالا که تو این مدرسم..باید تلاشم و بکنم..مهم نیست که تو یا بقیه چی می گید..
چرخیدم سمت در و از سالن رفتم..
برگشتم خوابگاه و لباسام و در اوردم و رفتم داخل حموم..
زیر دوش وایسادم.
یعنی بی دلیل اینجا ثبت نام شدم؟
اونم یسال زودتر از سن اصلی..
بهش گفتم که حرفاشون برام مهم نیست.
و این طور که بوش میاد قراره زیادی این حرف و از بقیه بشنوم..
چجوری بتونم خودم و کنترل کنم؟
بیخیال دختر...
کلا یسال اینجایی..
تو این یسال زیادی مورد توجه قرار نمی گیرم که بقیه متوجه خانوادم بشن.
_____
یوری پشت سرم وایساده بود و حرف می زد..
و منم منتظر بودم اشپز اونجا صبحونه امروز و بزاره تو سینیم..
و بعد از دادن سینی تو دستم منتظر موندم یوری غذاشو بگیره و دوتایی پشت میز نشستیم..
حتی دلم نمیخواست سرم و بالا بگیرم تا باز با یه فرد عصاب خورد کن رو به رو نشم..
یوری تو گرم گرفتن با بقیه خیلی خوب بود.
بعد از صبحونه به سمت اولین کلاس امروز رفتیم..
دوتامون پشت دوتا میز که نسبطن نه جلو بود عقب نشستیم.
کتاب و رو میز گزاشتم و یه مداد و دفتر چه کنار دستم گزاشتم..
حرفایه اونا باعث نمیشه که من دست رو دست بزارم و تلاشی نکنم.
- ۱۲.۱k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط