پارت چهل وهفتم رمان مرگ وزندگی
پارت چهل وهفتم رمان مرگ وزندگی:
ازاون روزلعنتی دیگه ندیده بودمش نه زنگی نه پیامی ومن تبدیل شده بودم به یه دختره افسرده که صب تاشب فقط میشست وبه عکساش زل میزد.
مامان ایناسعی میکردن اززیرزبونم حرف بکشن ولی دریغ ازیه کلمه دوس نداشتم هنوزکسی چیزیی بدونه هرروزم هرلحظه اش باترس اینکه الان احضاریه دادگاه میادجلودرمیگذشت
تواین دوهفته ایی که نبودندیده بودمش خدامیدونه که هرروزچن بارگوشیموبرمیدارم تابهش زنگ بزنم ودلموکه برایه شنیدن یک لحظه صداش پرمی کشه روآروم کنم ولی لحظه آخرپشیمون میشدم نه که پشیمون انگاریه جورخجالت میکشیدم سه روزدیگه تولدش بودوتنهاامیدمن برای برگردوندن زندگیم یه جوری میخواستم تواون روزکل این روزاروجبران کنم کل این دلخوریاروبرطرف کنم زندگیموبرگردونم یابهتربگم نجات بدم وتنهادلخوریی که هرباربهش فک میکردم ازترسش به گریه می اوفتادم این بودکه این باراون نخواداین باراون برنگرده یازودترازاینکه من برای نجات زندگیم برم امیرعلی برای نابودکردنش اقدام کنه واحضاریه بیاداونموقع اس که من زندگیموبادستایه خودم خاک میکنم تویه این دوهفته به این پی برده بودم که من چقدره دیوانه بارامیرعلی رودوس دارم چقدرعاشقش شدم وخودم خبرنداشتم.
روتخت نشسته بودموزانوهاموبغل کرده بودم ومثه همیشه به امیرعلی وزندگیی که روهوابودفک میکردم مامان بدون زدن درواردشدومنوازفکربیرون آوردبهش نگاکردم وبادیدن عصبانیتی که توصورتش مج میزدوازچشماش میشدفهمیدکل فقط یه چیزتوذهنم نقش بست وکل وجودمواضطراب وترس گرفت
مامان:بیاپایین بابات کارت داره
من:چـ
مامان:دهنتوببندوفقدپاشوبیاپایین
وباحرص وعصبانیت اتاق وترک کردمن موندموهزاران خداخدایی که حالادیگه تنهاامیدم بودقطره های اشک تن تن ازچشمام بیرون می اومدن دوس نداشتم پایین برم وخبرپایان زندگیم وازدست دادن امیرعلی روبشنوم ولی مجبوربودم من نمیرفتم بابامی اومدبالاچیزیی بودکه نمیشدازش فرارکردومنم میدونستم که یه روزیی این روزمیرسه وامروزهمون روزه لعنتیه اشکاموپاک کردم وباپاهایه لرزان به طرف پله قدم برداشتم وحالااین راه اتاقم تاپله وپله هاتاکنارمبلاچقدزودطی شدخیلی زودزودتراززمان طی شدن خودش دیگه انقدریی ضعیفوناتوان شده بودم که حتی باتمام وجودم ازخدامیخواستم این راه تموم نشه ولی انگاراین زندگی برای تموم شدن بیشترازتصورمن عجله داشت
مقابل بابام ومامانم که کنارهم نشسته بودایستادم
باباباکمی مکث:بشین
رویه مبل یه نفره روبروشون نشستم ومنتظربه لباش چشم دوختم
بعدازچنددقیقه که بینمون سکوت بودشروع کردبه صحبت کردن وآه ازنهادمن بلندشد
بابا:بابای امیرعلی امروزاومده بودشرکت
یکم مکث نگاهش رواز گلایه پالازفرش زیرمیزبرداشت وتوچشمام نگاکردسرموپایین انداختم
بابا:سرتوبالابگیر
ولی من نمیتونستم نمیتونستم نگاهی روکه کل عمرمو تلاش کرده بودم تابهم نیفته روتحمل کنم
بابادادزد:بهت میگم سرتوبلندکن
سرموباترس بلندکردم وتوچشماش نگاکردم
بابا باصدایه آرومترولی صدایی که توش عصبانیت مج میزد:تومیدونستی
جرعت حرف زدن نداشتم انگارتوان تکلمموازدست دادم بود
بابابازباصدای بلندتریی دادزد:چرالال شدیی هامن همچین دختریی تربیت کردم دختریی که تربیت کردم اینه عقل وفهم وشعورش همین قدره نه ببخشیدهمین قدره چیه تواصن مگه عقلم داریی که فکرکنی عقل داریااتفاقاخیلیم زیادداریی ولی براابروبردن نه آبروخریدن برای خراب کردن زندگی خودت ومانه زندگی ساختن
مگه تاالان که به این سن رسیدیی کدوم تصمیموبرات گرفتم که پشیمونت کردم کدومش بگومرضت چیه واقعاچی بگومام بطونیم به خیال خودت داریی باماکه نزاشتیم بااون پسره عوضیی ازدواج کنی لج میکنی ارع ولی بدبخت نمیدونی که داریی باآینده وزندگی خودت لج میکنی
این حجم حرف زدن برام واقعاسنگین بوداینکه بابایی که تاالان بهم ازگل نازک ترنگفته بود الان اینطورباهام حرف بزن برام خیلی سنگین بودخیلی تمام تلاشموکردم تابلکه بتونم یه کلمه ام شده بگم تابهشون بفهمونم که من تقصیریی نداشتم البته تقصیرکه داشتم خیلیم داشتم ولی نمیخواستم که اینجوربشه
باصدایی لرزون وآروم:من نمیخواستم اینطوریی بشه
بااین حرفم انگارروآتیش آب ریختی باباگر گرفت:پس کی خواسته لابدمن خواستم اره ازروزیی که نامزدکردیی ازگل نازکتربهت نگفته بودیم ونمیگفتیم هرباریی که چشماتوپف کرده دیدم هزاربارکمرم شکستوتوخودم پیرشدم ولی ازت چیزیی نپرسیدم تابیشتراذیت نشی هزاران بارپیش دوست چندین وچن سالم بارفتارت باپسرشون سکه یه پولمون کردیی ولی بازم چیزیی نگفتم لب خندونتودیگه ندیدم ولی بازم چیزیی نگفتم گفتم میگذره ولی نه اینکه نگذشت بلکه بدترم شدبدترم کردی
امروزپیش آقایه زندنمیدونستم چیکارکنم که چشمم به چشش نیاوفته سکه یه پول شدم پیشش
وباگفتنه حالام این گندیه که زدیی بهتره که بین خودتون درستش کنیی به حرفش پایان داد
ازرومبل پاشدم وسریع ب
ازاون روزلعنتی دیگه ندیده بودمش نه زنگی نه پیامی ومن تبدیل شده بودم به یه دختره افسرده که صب تاشب فقط میشست وبه عکساش زل میزد.
مامان ایناسعی میکردن اززیرزبونم حرف بکشن ولی دریغ ازیه کلمه دوس نداشتم هنوزکسی چیزیی بدونه هرروزم هرلحظه اش باترس اینکه الان احضاریه دادگاه میادجلودرمیگذشت
تواین دوهفته ایی که نبودندیده بودمش خدامیدونه که هرروزچن بارگوشیموبرمیدارم تابهش زنگ بزنم ودلموکه برایه شنیدن یک لحظه صداش پرمی کشه روآروم کنم ولی لحظه آخرپشیمون میشدم نه که پشیمون انگاریه جورخجالت میکشیدم سه روزدیگه تولدش بودوتنهاامیدمن برای برگردوندن زندگیم یه جوری میخواستم تواون روزکل این روزاروجبران کنم کل این دلخوریاروبرطرف کنم زندگیموبرگردونم یابهتربگم نجات بدم وتنهادلخوریی که هرباربهش فک میکردم ازترسش به گریه می اوفتادم این بودکه این باراون نخواداین باراون برنگرده یازودترازاینکه من برای نجات زندگیم برم امیرعلی برای نابودکردنش اقدام کنه واحضاریه بیاداونموقع اس که من زندگیموبادستایه خودم خاک میکنم تویه این دوهفته به این پی برده بودم که من چقدره دیوانه بارامیرعلی رودوس دارم چقدرعاشقش شدم وخودم خبرنداشتم.
روتخت نشسته بودموزانوهاموبغل کرده بودم ومثه همیشه به امیرعلی وزندگیی که روهوابودفک میکردم مامان بدون زدن درواردشدومنوازفکربیرون آوردبهش نگاکردم وبادیدن عصبانیتی که توصورتش مج میزدوازچشماش میشدفهمیدکل فقط یه چیزتوذهنم نقش بست وکل وجودمواضطراب وترس گرفت
مامان:بیاپایین بابات کارت داره
من:چـ
مامان:دهنتوببندوفقدپاشوبیاپایین
وباحرص وعصبانیت اتاق وترک کردمن موندموهزاران خداخدایی که حالادیگه تنهاامیدم بودقطره های اشک تن تن ازچشمام بیرون می اومدن دوس نداشتم پایین برم وخبرپایان زندگیم وازدست دادن امیرعلی روبشنوم ولی مجبوربودم من نمیرفتم بابامی اومدبالاچیزیی بودکه نمیشدازش فرارکردومنم میدونستم که یه روزیی این روزمیرسه وامروزهمون روزه لعنتیه اشکاموپاک کردم وباپاهایه لرزان به طرف پله قدم برداشتم وحالااین راه اتاقم تاپله وپله هاتاکنارمبلاچقدزودطی شدخیلی زودزودتراززمان طی شدن خودش دیگه انقدریی ضعیفوناتوان شده بودم که حتی باتمام وجودم ازخدامیخواستم این راه تموم نشه ولی انگاراین زندگی برای تموم شدن بیشترازتصورمن عجله داشت
مقابل بابام ومامانم که کنارهم نشسته بودایستادم
باباباکمی مکث:بشین
رویه مبل یه نفره روبروشون نشستم ومنتظربه لباش چشم دوختم
بعدازچنددقیقه که بینمون سکوت بودشروع کردبه صحبت کردن وآه ازنهادمن بلندشد
بابا:بابای امیرعلی امروزاومده بودشرکت
یکم مکث نگاهش رواز گلایه پالازفرش زیرمیزبرداشت وتوچشمام نگاکردسرموپایین انداختم
بابا:سرتوبالابگیر
ولی من نمیتونستم نمیتونستم نگاهی روکه کل عمرمو تلاش کرده بودم تابهم نیفته روتحمل کنم
بابادادزد:بهت میگم سرتوبلندکن
سرموباترس بلندکردم وتوچشماش نگاکردم
بابا باصدایه آرومترولی صدایی که توش عصبانیت مج میزد:تومیدونستی
جرعت حرف زدن نداشتم انگارتوان تکلمموازدست دادم بود
بابابازباصدای بلندتریی دادزد:چرالال شدیی هامن همچین دختریی تربیت کردم دختریی که تربیت کردم اینه عقل وفهم وشعورش همین قدره نه ببخشیدهمین قدره چیه تواصن مگه عقلم داریی که فکرکنی عقل داریااتفاقاخیلیم زیادداریی ولی براابروبردن نه آبروخریدن برای خراب کردن زندگی خودت ومانه زندگی ساختن
مگه تاالان که به این سن رسیدیی کدوم تصمیموبرات گرفتم که پشیمونت کردم کدومش بگومرضت چیه واقعاچی بگومام بطونیم به خیال خودت داریی باماکه نزاشتیم بااون پسره عوضیی ازدواج کنی لج میکنی ارع ولی بدبخت نمیدونی که داریی باآینده وزندگی خودت لج میکنی
این حجم حرف زدن برام واقعاسنگین بوداینکه بابایی که تاالان بهم ازگل نازک ترنگفته بود الان اینطورباهام حرف بزن برام خیلی سنگین بودخیلی تمام تلاشموکردم تابلکه بتونم یه کلمه ام شده بگم تابهشون بفهمونم که من تقصیریی نداشتم البته تقصیرکه داشتم خیلیم داشتم ولی نمیخواستم که اینجوربشه
باصدایی لرزون وآروم:من نمیخواستم اینطوریی بشه
بااین حرفم انگارروآتیش آب ریختی باباگر گرفت:پس کی خواسته لابدمن خواستم اره ازروزیی که نامزدکردیی ازگل نازکتربهت نگفته بودیم ونمیگفتیم هرباریی که چشماتوپف کرده دیدم هزاربارکمرم شکستوتوخودم پیرشدم ولی ازت چیزیی نپرسیدم تابیشتراذیت نشی هزاران بارپیش دوست چندین وچن سالم بارفتارت باپسرشون سکه یه پولمون کردیی ولی بازم چیزیی نگفتم لب خندونتودیگه ندیدم ولی بازم چیزیی نگفتم گفتم میگذره ولی نه اینکه نگذشت بلکه بدترم شدبدترم کردی
امروزپیش آقایه زندنمیدونستم چیکارکنم که چشمم به چشش نیاوفته سکه یه پول شدم پیشش
وباگفتنه حالام این گندیه که زدیی بهتره که بین خودتون درستش کنیی به حرفش پایان داد
ازرومبل پاشدم وسریع ب
- ۱.۴k
- ۰۵ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط