𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝒰𝓃𝓀𝓃𝑜𝓌𝓃 𝒹𝑒𝓈𝓉𝒾𝓃𝒶𝓉𝒾𝑜𝓃
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁵¹
-″داشتم به بیرون نگاه میکردم که متوجه چیز کوچیکی روی کتفم شدم....اون زیادی خوابآلوده.......نگاه کلافه ایی بهش کردم اما،اما...چرا قیافش و رفتارش باعث میشه بهش جذب بشم؟.....بازم نمیتونم دوستش داشته باشم..،از افکارم خارج شدم که دیدم رسیدیم نمیخواستم بیدار شه پس براید بغلش کردم و اومدم بیرون که با قیافه ی متعجب همه مواجه شدم″
-چ..چیزه خوابش برده بود (خجالت)
اولیویا:میدونیم(لبخند)تا بیدار نشده ببرش بالا(لبخند گشاد تر)
(همه رفتن داخل که مارگارت دست اولیویا رو گرفت و ایستاد)
مارگارت: دلیل این رفتارت چیه؟ میخوای اون دختر جاتو بگیره؟واقعا که خنگی
اولیویا:مامان جون،مامان جون واقعا که ساده لوحی(خنده) انتظار داری اول کاری شروع کنم چسبیدن به شاهزاده ؟؟(نیشخند)بازی تازه شروع شده فقط تماشا کن ا.ت با پا گذاشتن به این عمارت قبر خودشو کنده(نیشخند)
............................
(اتاق کوک و ا.ت)
کوک وقتی ا.ت رو گذاشت رو تخت ا.ت بیدار شد و نشست
-چرا خودتو انداختی تو آتیش ؟اونم بخاطر من؟
+خ...خب راستش ″حالا چی بگم؟″چیزه اها بخاطر اینکه اگه اتفاقی واستون می افتاد من نمیتونستم به خونه برگردم(لبخند ضایع)
-اها....
(صبح)
+″وقتی بیدار شدم شاهزاده نبود!منم اینجارو نمیشناسم...هوففف لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین″
+صبح بخیر
اولیویا: صبح بخیر ا.ت جان، بیا این ابمیوه رو خودم برات گرفتم!برای تو که دیشب خیلی بهت فشار اومده خوبه
+ممنونم(لبخند)
″وقتی ابمیوه رو جلوی دهنم گرفتم یه چیزی توی درونم بهم میگفت اونو نخور، پافشاری میکرد که اونو نخور،نکنه.... بخاطر قدرتمه؟شاید برای قدرتم خوب نیست نمیخورم!″
اولیویا:چرا نمیخوری؟
+راستش.....من آبمیوه دوست ندارم(لبخند مصنوعی)
اولیویا:اهاااا″لعنتی نقشم بد پیش رفت″
+″رفتم پیش بورا″
(فلش بک به سمت اولیویا و مارگارت)
𝐏𝐚𝐫𝐭:⁵¹
-″داشتم به بیرون نگاه میکردم که متوجه چیز کوچیکی روی کتفم شدم....اون زیادی خوابآلوده.......نگاه کلافه ایی بهش کردم اما،اما...چرا قیافش و رفتارش باعث میشه بهش جذب بشم؟.....بازم نمیتونم دوستش داشته باشم..،از افکارم خارج شدم که دیدم رسیدیم نمیخواستم بیدار شه پس براید بغلش کردم و اومدم بیرون که با قیافه ی متعجب همه مواجه شدم″
-چ..چیزه خوابش برده بود (خجالت)
اولیویا:میدونیم(لبخند)تا بیدار نشده ببرش بالا(لبخند گشاد تر)
(همه رفتن داخل که مارگارت دست اولیویا رو گرفت و ایستاد)
مارگارت: دلیل این رفتارت چیه؟ میخوای اون دختر جاتو بگیره؟واقعا که خنگی
اولیویا:مامان جون،مامان جون واقعا که ساده لوحی(خنده) انتظار داری اول کاری شروع کنم چسبیدن به شاهزاده ؟؟(نیشخند)بازی تازه شروع شده فقط تماشا کن ا.ت با پا گذاشتن به این عمارت قبر خودشو کنده(نیشخند)
............................
(اتاق کوک و ا.ت)
کوک وقتی ا.ت رو گذاشت رو تخت ا.ت بیدار شد و نشست
-چرا خودتو انداختی تو آتیش ؟اونم بخاطر من؟
+خ...خب راستش ″حالا چی بگم؟″چیزه اها بخاطر اینکه اگه اتفاقی واستون می افتاد من نمیتونستم به خونه برگردم(لبخند ضایع)
-اها....
(صبح)
+″وقتی بیدار شدم شاهزاده نبود!منم اینجارو نمیشناسم...هوففف لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین″
+صبح بخیر
اولیویا: صبح بخیر ا.ت جان، بیا این ابمیوه رو خودم برات گرفتم!برای تو که دیشب خیلی بهت فشار اومده خوبه
+ممنونم(لبخند)
″وقتی ابمیوه رو جلوی دهنم گرفتم یه چیزی توی درونم بهم میگفت اونو نخور، پافشاری میکرد که اونو نخور،نکنه.... بخاطر قدرتمه؟شاید برای قدرتم خوب نیست نمیخورم!″
اولیویا:چرا نمیخوری؟
+راستش.....من آبمیوه دوست ندارم(لبخند مصنوعی)
اولیویا:اهاااا″لعنتی نقشم بد پیش رفت″
+″رفتم پیش بورا″
(فلش بک به سمت اولیویا و مارگارت)
۹۷۹
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.