به اجبار. p3

×من وتو الان رسما ازدواج کردیم! اینو یادت باشه.


_توهم یادت نره به من دست نمیزنی هرجا میرمم به تو ربطی نداره!


چان نگاه خشنش رو به سونگمین داد وقدم قدم. نزدیکتر شد... نزدیک... که رسید به سونگمین بدنش چفت سونگمین شد. دستاشو دور کمر سونگمین حلقه کرد وسرشو نزدیک گوش سونگمین کرد:



×کوچولو ... تو به من نمیگی چیکار کنم... و چیکار نکنم... چون تو رسما... الان مال منی! منم هرکاری که بخام با اموالم میکنم..خط قرمزا رو رد نکن.. نزار پشیمونت کنم!


_هه مثلا چیکار میکنی؟

×کاری میکنم.... که .. هه (خندید) هیچوقت فراموش نکنی.. حالاهم مثه بچه آدم راه بیوفت...


چان از سونگمین جدا شد.. دستشو محکم گرفت ...


بعداز چند دقیقه به تالار رسیدن...



&پسرم (رفت سمت سونگمین)

حالت خوبه چیزیت نشده؟ سالمی؟


سونگمین بی حال به مادرش نگاه کرد


_خوبم .. میشه ولم کنی؟


&البته ...


°پسرم حالت خوبه ؟


سونگمین عصبی شد:


_گفتم که هیچ مرگی منو نزده! ول کنم میشی؟

°درست صحبت کن...


_اه.. ولم کن ..

°چیه انگاری حوصله نداری ؟ بهت ادب یاد ندادم هاا؟


سونگمین وحشی شد


_اره توی لعنتی به من ادب یاد دادی .... ولی هیچوقت خودت یاد نگرفتییی چجوری رفتار کنی ... منو بازیچه کار ت کردیییی...

°خفه شو ( زد تو صورت سونگمین)


_(خنده ترسناک کرد) ازت بعید بود کیم...


×هی ببخشید آقای کیم.. (دست سونگمین رو گرفت)

°بله؟

×(نفس عمیق کشید) لطفاً دیگه دست روی همسرم بلند نکنید... چون.. الان اون ماله منه درسته؟


°درسته..

×خواهش میکنم دیگه اینکارو نکنید...


پدر بنگچان اومد..


=آقای کیم من خونه یا بهتر بگم عمارت چان و سونگمین رو مرتب کردم بهتره همین امشب برن خونه خودشون؟

°بله بهتر که برن...

چان دست سونگمین و گرفت و تو ماشین برد توراهم هیچی نمیگفتن... سونگمین بی حال بود... افسردگی شدیدی گرفته بود... حوصله هیچکیو نداشت حتی خودش..کم کم خوابش برد.. بعداز ۷مین رسیدن..


×رسیدیم..

چان جوابی نشنید دید سونگمین خوابش برده... لبخند زد واز ماشین پیاده شد و سونگمین رو به راید استایل بغل کرد و به سمت اتاق خواب دونفرشون برد..

چان لباسشو در آورد وفقط نیم برهنه بود یعنی فقط کتو آستین بلند سفید زیرشو دراوردو شلوار شو عوض کرد یه شلوارک ورزشی مردونه پوشید وکنار سونگمین خوابید...


فردا صبح:


ویو سونگمین:

چشامو باز کردم .. دیدم روتختم چانم کنارم لخت خوابیده بود... فقط داشتم زیر بغلش خفههه میشدمممم... دستاشو دور کمرم محکم گرفتهههه بودددد..


_هی پوفیوز باتواممم


×هومم.. اممم (خواب آلود) چته؟

_خفمم کردیییی


×ها؟


_دارم میگم لح شدمممم پوفیوززز...


×اهاااا.. بگیر بخواب چیزی نیست .. راستی لباسم برات گذاشتم.. بپوشش..


_چقد خونسردیییی اخههههه


×همینی که میبینیی؟......


_عجبببب


از جام پاشدم لباس...
دیدگاه ها (۱)

به اجبار. p4

به اجبار. p5

به اجبار. p2

به اجبار p1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط