به اجبار. p5
چان روی مبل نشست ..
×کاری که کردی اصلا درست نبود..
_ولی این زندگیه خودمه به خودم مربوطه
×ببخشید که الان من شوهرت حساب میشم... ومن باید مراقبت باشم..!
_خودت خوب میدونی.. که من .. عاشق نمیشم..
×(پوزخند) ولی بلاخره عاشقم میشی سونگمین!!
_نمیشم...
سونگمین اینو گفت و با اتاقش رفت ..
چان بانگاهش دنبالش کرد.. چان لباساشو تنش کرد وبه سمت بادیگارد ش رفت..
×هوی
=بله؟ آقا؟
×حواست به سونگمین باشه نمیزاری جایی بره...
=چشم..
چان اینو گفت و رفت...
سونگمین به فکر این بود که از دست چان فرار کنه... بنظرش از دست چان راحت میشد.. ولی اشتباه میکرد..
بلند شد وسایلشو برداشت.. تو اتاق مشترک شون یه پنجره بود..
سونگمین پنجره رو باز کرد زیاد ارتفاع نداشت.. از پنجره پرید تا اینکه صدای آژیر دراومد... سونگمین به سرعت فرار کرد....
=قربان الووو
×چته ؟ چیشد؟
=سونگمین فرار کردهههه!
×اههه لعنتییی..
چان به سرعت رفت دنبال سونگمین..
هرجا باشی پیدات میکنم جوجه.. اونوقت باید تقاس پس بدی..!!!!!
سونگمین چون افسردگی داشت... وسط یه کوچه بیهوش شد...
چان بعداز ۵دقیقه پیداش کرد.. به سرعت رفت سمتش..
×سونگمین؟ سونگمیینننن ( داد)
سونگمین رو بلند کرد ورو شونه هاش انداخت..
(تو عمارت)
×زنگ بزن دکتر چیهان..
|چشم قربان..
دکتر اومد..
و بررسی کرد سونگو..
÷اقای چان..
×ب.بله؟
÷همسر شما .. افسردگی خیلی خیلی شدیدی گرفته شما نمی دونستید؟
×ن نه...
÷اقای چان ممکنه بیهوش بشه.. نباید تحت تاثیر عصبی قرار بگیره. بهش فشار نیادوگریه نکنه... چون ممکنه ۵روز بیهوش بمونه ...
وخیلی خطرناک هست...
مواظب باشید که به خودش آسیب نرسونه!
×چ..چشم ممنونم خدافظ..
÷به امید دیدار...
دکتر رفت..
ویوچان:
باید تاوان بدی... امشب... باید بامن SKS کنی...... من باید بهت بفهمونم که من شوهرتم!! نباید از دستم درمیرفتی....
۱ساعت گذشت...
ویو سونگمین:
چشمامو باز کردم من اینجا... چان پیدام کرده.. من چرا بیهوش شدم؟ سرم درد میکنه یدفعه صدای خشنی. ازتو تاریکی شنیدم...
×ازدستم فرار میکنی؟؟؟؟(پوزخند ترسناک)
ازکی تاحالا از دست شوهرت فرار میکنی؟؟.. سونگمین شجاع شدی...تاحالا هرکس دیگ که بود مرده بود...
_تو... چرا ولم نمیکنییییی هاااا؟؟؟؟
چان از در فاصله گرفت قدم های محکمی برداشت وخیمه زد روی سونگمین لباشو نزدیک گوش سونگمین کرد:
×سرمن داد میزنی؟ ازمن فرار میکنی!؟ زبونم که داری؟
هه بهت گفتم کاری نکنی که من.. عصبی بشم... مگه نگفتم؟
باتوامممم (داد)
_(سکوت وسرشو انداخت پایین)
×چرا بهم نگاه نمیکنی؟ ....؟
_(سکوت)
چان دستشو کشید روی Bکسرش...
×باید.... بخوابونیش... بیبی بوی...
سونگمین نگاه ترسیدشو به شلوار چان داد. خیلی بزرگ شده بود...
_یعنی چی...(ترسیده)
×یعنی رسما مال خودم میشی(دیپ)
×کاری که کردی اصلا درست نبود..
_ولی این زندگیه خودمه به خودم مربوطه
×ببخشید که الان من شوهرت حساب میشم... ومن باید مراقبت باشم..!
_خودت خوب میدونی.. که من .. عاشق نمیشم..
×(پوزخند) ولی بلاخره عاشقم میشی سونگمین!!
_نمیشم...
سونگمین اینو گفت و با اتاقش رفت ..
چان بانگاهش دنبالش کرد.. چان لباساشو تنش کرد وبه سمت بادیگارد ش رفت..
×هوی
=بله؟ آقا؟
×حواست به سونگمین باشه نمیزاری جایی بره...
=چشم..
چان اینو گفت و رفت...
سونگمین به فکر این بود که از دست چان فرار کنه... بنظرش از دست چان راحت میشد.. ولی اشتباه میکرد..
بلند شد وسایلشو برداشت.. تو اتاق مشترک شون یه پنجره بود..
سونگمین پنجره رو باز کرد زیاد ارتفاع نداشت.. از پنجره پرید تا اینکه صدای آژیر دراومد... سونگمین به سرعت فرار کرد....
=قربان الووو
×چته ؟ چیشد؟
=سونگمین فرار کردهههه!
×اههه لعنتییی..
چان به سرعت رفت دنبال سونگمین..
هرجا باشی پیدات میکنم جوجه.. اونوقت باید تقاس پس بدی..!!!!!
سونگمین چون افسردگی داشت... وسط یه کوچه بیهوش شد...
چان بعداز ۵دقیقه پیداش کرد.. به سرعت رفت سمتش..
×سونگمین؟ سونگمیینننن ( داد)
سونگمین رو بلند کرد ورو شونه هاش انداخت..
(تو عمارت)
×زنگ بزن دکتر چیهان..
|چشم قربان..
دکتر اومد..
و بررسی کرد سونگو..
÷اقای چان..
×ب.بله؟
÷همسر شما .. افسردگی خیلی خیلی شدیدی گرفته شما نمی دونستید؟
×ن نه...
÷اقای چان ممکنه بیهوش بشه.. نباید تحت تاثیر عصبی قرار بگیره. بهش فشار نیادوگریه نکنه... چون ممکنه ۵روز بیهوش بمونه ...
وخیلی خطرناک هست...
مواظب باشید که به خودش آسیب نرسونه!
×چ..چشم ممنونم خدافظ..
÷به امید دیدار...
دکتر رفت..
ویوچان:
باید تاوان بدی... امشب... باید بامن SKS کنی...... من باید بهت بفهمونم که من شوهرتم!! نباید از دستم درمیرفتی....
۱ساعت گذشت...
ویو سونگمین:
چشمامو باز کردم من اینجا... چان پیدام کرده.. من چرا بیهوش شدم؟ سرم درد میکنه یدفعه صدای خشنی. ازتو تاریکی شنیدم...
×ازدستم فرار میکنی؟؟؟؟(پوزخند ترسناک)
ازکی تاحالا از دست شوهرت فرار میکنی؟؟.. سونگمین شجاع شدی...تاحالا هرکس دیگ که بود مرده بود...
_تو... چرا ولم نمیکنییییی هاااا؟؟؟؟
چان از در فاصله گرفت قدم های محکمی برداشت وخیمه زد روی سونگمین لباشو نزدیک گوش سونگمین کرد:
×سرمن داد میزنی؟ ازمن فرار میکنی!؟ زبونم که داری؟
هه بهت گفتم کاری نکنی که من.. عصبی بشم... مگه نگفتم؟
باتوامممم (داد)
_(سکوت وسرشو انداخت پایین)
×چرا بهم نگاه نمیکنی؟ ....؟
_(سکوت)
چان دستشو کشید روی Bکسرش...
×باید.... بخوابونیش... بیبی بوی...
سونگمین نگاه ترسیدشو به شلوار چان داد. خیلی بزرگ شده بود...
_یعنی چی...(ترسیده)
×یعنی رسما مال خودم میشی(دیپ)
- ۵.۵k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط