به اجبار. p4

بلند شدم ولباسارو پوشیدم یه تیشرت بود با یه شلوار ک کوتاه...

چان خوابش برده بود منم رفتم پایین
...


رفتم تو آشپزخونه اه خیلی گشنمه

رفتم خودم تمام صبحانه رو حاضر کردم ... احساس کردم یه نفر منو از پشت بغل کرد...



_یا ااا حضرتتت پشمممم... (برگشت قیافه پشم ریخته چانو نگاه کرد)


×هی دیوونههه چتههه ترسیدممم...


_تو منوبغللل کردیی من ریدمممم به خودممممم.


×حالا آروم باش... صبحونه چی داریم ؟


_نیمرو با ... کره .. پنکیک... و ... موچی...


×عیجاننن (نشست سرمیز)..


سونگمین وچان تمام میزو جارو کردن...

_خوشمزه بودااا


×عالیی مرسی سونگمین

_خواهش...

چان لباساشو پوشید وبه سمت سونگمین حرکت کرد:


×هی من میرم مواظب خودت باش...


_باشع...


چان میخاست لب سونگمین رو ببوسه که


_هی چیکار می‌کنی؟


×امم ... متاسفام ببخشید..

چان از سونگمین خداحافظی کرد.. و رفت....


سونگمین رفت داروخونه قرص ضد افسردگی خرید...

البته. که چان اگر میفهمید مطمئنا باسونگمین دعوا می‌گرفت...



ویو چان:


من عاشق سونگمین شدم... حسی بهش دارم... انگار خاصه... اه... چان این ازدواج زوریه... باید اخلاقتو عوض کنی پسر اون عاشقت نیست....


ویو سونگمین:

حالم. بد بود افسردگی گرفتم.. اه... دلم می خود خودکشی کنم.. بنظرم همچی درست میشه نه؟اه.... دوباره یکی از اون قرصا رو خوردم... به تیغ کاتر توی کشوی میز چان نگاه کردم.. بنظرم... رفتم سمتش وتیغ برداشتم شروع کردم... به زدن دستم.. آنقدر زخمای عمیق ایجاد کردم که روی مبل خوابم برد... وتیغ تو دستم موند‌...


چان بعداز ۱ساعت به خونه اومد... دید سونگمین خوابش برده... ولی چرا .. دستش زخمیه؟ اون خودشو زخمی کردههه...


×هی دیوونه چیکار کردی .. رفت سراغ لوازم پانسمان..
دست سونگمین رو یواش گرفت و شروع به بستن کرد.. سونگمین بیدار شد:


_چا... چان؟


چان خیلی وحشتناک شده بود از عصبانیت چشاش ورگای دستش بیرون زده بود با همون صداش که خشم رو میشد از توش فهمید لب زد:


×گفتم جزو اموالمی؟درسته؟
هوممم؟ (داد بلند)


سونگمین خیلی ترسیده بود..

×جوابمو بده لعنتی... گفتم یانههه؟ (داد)


_ا..اره..


×پس(دست سونگمین رو گرفت ومحکم به سمت بالا برد)
این ... اینا چین روی اموالممم؟؟(داد)


_م... من..


×تو ؟ (داد)

_توضیح مید....

×توضیحححح هههه (خنده عصبی)


میخاد به من توضی بدههههههه...

چان چشمش به قرصهای افسردگی افتاد... خشمش بیشتر شد:



×ایننن کوفتیییی دیگهههه چیهههههههههههه؟(داد)
توووو افسردگی داریییی وبه منم چیزی نگفتیییییی؟


_(ت سکوت)


چان لباساشو درآورد وبرهنه شد و فقط نیم تنش دیده میشد.... سونگمین بلند کرد وچسبوند. به بغلش...


×تو کاری کردی ! که ... نباید میکردی (نفس عمیق کشید)



سونگمین سعی داشت بیاد بیرون اما چان نمیزاشت ... چان روی مبل نشست..
دیدگاه ها (۳)

به اجبار. p5

به اجبار. p 6

به اجبار. p3

به اجبار. p2

زیبایی عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط