به اجبار. p2

منتظر بودم ببینم فردا چه اتفاقی میوفته چی میخوان تو مراسم بگن؟



فلش بک به فردا صبح


ازجام پاشدم لباسام رو پوشیدم ...



&پسرم آماده ای؟


_بله آماده ام


&پس بریم


توراه همش به فکر این بودم
چه اتفاقی می افته... دل آشوب داشتم... نگران بودم .. انگار قرار بود ... اه ..‌ ولش کن.. بعد از۶ مین رسیدیم...

یه سالن بزرگ بود همه مهمونا اونجا بودن...آقای بنگ وپسرش چان هم اونجا بودن...



=سلام آقای کیم...

°به به آقای بنگ خوش اومدین...

=سلام پسرم...


_سلام آقای بنگ (تعظیم کوتاهی کرد)


=(خنده) خوش اومدی


_ممنونم



=اوه پسرم چان ...


چان اومد جلو ... خیلی بزرگ بود سونگمین تا پایین شونه هاش بود..


×سلام آقای کیم...


°سلام پسرم


چان نگاه سردشو به سمت سونگمین داد:

×سلام..


سونگمین بی تفاوت جوابشو داد...

به اسرار آقای بنگ منو چان به سمت میز مشروب رفتیم... چان صحبت نمی کرد... منم صحبت نمی کردم.. ونوشیدنیم رو می‌خوردم..



×چند سالته؟


_۲۳سالمه...وتو؟


×۲۴ سال... خیلی کوچیکی خیلی...


_میشه بپرسم چرا؟

×به چراش کاری نداشته باش... منتظر خبر باش... (پوزخند)


حرفی بین ما رد و بدل نشد.. تا اینکه پدر من به سمت میکروفن رفت...



°سلام به مهمونای بزرگوار خبر خیلی خوش ومهمی دارم... خب.. همینجور که میدونید ما شرکت خیلی بزرگی داریم... و منو آقای بنگ باید... باهم مشارکت کنیم... پس ...

پدر سونگمین رو به چان وسونگمین


°باید پسرم با پسراقای چان... ازدواج کنن....


چی من با ... باید... لعنتییییی

سریع از جام بلند شدم...


&پسرم کجا؟

نگاه عصبی ووحشیمو به مادرم دادم:

_ههه میپرسههه کجا میرم یه جهنم دره ایییی... نقشه داشتیننن نههه؟؟


&پسر....


_بسهههه


سونگمین به سرعت از اونجا بیرون اومد...


ویو بنگچان:



از این خبر شوکه شدم... پسر آقای کیم هم رفت... دیدم که مادرش اومد سمتم:



&پسرم دنبال سونگمین برو ممکنه بلایی سرش بیاد...

نگاهمو به پدرم دادم پدرم سرشو به نشونه برو تکون داد..


×خانم کیم نگران نباشین...

از جام پاشدم وبه دنبال سونگمین رفتم...

همه جارو گشتم دیدم داره ... اون وسط خیابون... کامیونم داره نههههه


سریع دویدم ودستشو گرفتم و اون افتاد روم....


×توووو روانیییی شدییی؟؟؟؟


_ولممم کننن ... چراا نزاشتی بمیرممممم


×نکنه... یادت رفته ما قراره...


_یادم نرفتهههه

سونگمین از روی چان بلند شد...

_ازت ... متنفرمممم... از همتونن



×باید به عرضت برسونم که منم خوشم نمیاد باتوازدواج کنم.! ولی مجبوریم خب؟؟ پس مثه آدم باششش.(اخرشو باداد گفت)


_ادمممم؟ ههه؟ من دوست دخترم ولم کردههههه چه انتظاری داری؟ اینکه باهات خوب باشمم؟؟؟؟



چان دستشو تو جیبش کردوادامه داد:


×خفه شو... خفه!



_تو وووو به من دستور نمیدییییی!


چان خنده بلندی کرد:


×ولی الان من وتو رسما ازدواج کردیم! یادت باشه
دیدگاه ها (۵)

به اجبار. p3

به اجبار. p4

به اجبار p1

فیک از چان وسونگمین بزارمازدواج اجباری؟؟؟

سناریو: (وقتی که....)معلم: بله...و از این به بعد من معلم ریا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط