ساعت عمر من افتاد و دگر کار نکرد

ساعتِ عمر مــن افتاد و دگر کـــار نکرد
هیچ کس یادی از این ساعتِ بیمار نکرد

سالها خانه ی من گوشه ی دیوار تو بود
حیف لبهایِ تو یـــک خنده به دیوار نکرد

چه غم انگیز به پا خاست غمم از لبِ تار
احدی گریه ولی بـــــــــر غم گیتار نکرد

روزهایم همه در روزه ی چشمانِ تو رفت
شامگاهان شد و چشمانِ من افطار نکرد

خواب رفتم که ببوسم لبت و وقت وداع
تــــــنِ تبدار مرا عقربه بیدار نــــــکرد

بعد از آن از منِ بیچاره فقط خاطره ماند
خاطراتی که مـــــرا جز به سرِ دار نکرد

گر چـــه بیچاره ترینم به دلِ خــاک ولی
هیچ خاکی به خدا چون تو مرا زار نکرد

تو بگو باد صــــــبا صبح به یارم که غروب
مونست رفت و بر این زندگی اصرار نکرد ...
دیدگاه ها (۲)

مینویسم غزلی از شب و این تنهایی جز منِ شبزده بیدار کسی اینجا...

غزل غزل شدنم را بهانه می گیری ...!!!سکوت چشم مرا از ترانه می...

تمامِ دین و دنیایم، فدای دردِ سرهایتچه دردی میکشم وقتی، که د...

شانه ام جنگل موهای تو را ریخت به همباز شیران نگاه تو در آویخ...

پارت : ۴۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط