ازدواج اجباری
part_5
ا.ت:من خوابم نمیبره
جونکوک:چرا اونوقتتتت؟؟؟!!!
ا.ت:چون خب کنجکاو شدم و میخوام بدونم چراشرکتت به خطر افتاده یا اصلا چرا داشتی بحث میکردی؟؟
جونکوک:آخه مگه فضولی؟!!!
ا.ت:آره چون در هر صورت قراره فردا ازدواج سورییی کنیم و مجبوری به عنوان یه صدام دار بهم بگی
جونکوک:که اینطور باشع بشین روی صندلی
ا.ت:خب تعریف کن
جونکوک:ببین موضوع از این قراره که من یه شرکت دارم
ا.ت:اینو که خودم هم میدونم بقیش رو بگو
جونکوک:خوب وایستا بگم دیگع
ا.ت:خببب بگو
جونکوک:یه سری آدم خلاف کار میخوان سحام شرکت منو بالا بکشن
ا.ت:چرا؟؟ مگه شرکت برای تو نیست؟؟
جونکوک:آره هست اما چند وقت پیشا به یه شرکت کوچیک که نیاز به کمک داشت معامله کردم و اون شرکت الان میخواد سحام شرکتم رو ازم بگیره
ا.ت:یه نشونه ای یا عکسی از صاحب شر کت داری؟
جونکوک:برای چی میخوای مگه میشناسی؟؟
ا.ت:حالا تو بده شاید شناختم
همین عکس رو بهم نشون داد صحنه های اون شب نفرط انگیز دوباره اومدن جلوی چشمام باورم نمیشد که این آقا همون عموی منه یک لحظه رنگ صورتم پرید و اشک دور چشمام جمع شد
جونکوک:چیزی شده؟؟این مرد رو میشناسی!!؟؟
ا.ت:عم عههه چیزه راستش این عمومه همون مردی
که میخواست منو از مادر پدرم بگیره
جونکوک:جدی!!!!خوب یه نشونه ای چیزی ازش داری؟؟
ا.ت:میدونم خونش کجاست و شرکت هم میدونم
جونکوک:خیلی خب برو بخواب که فردا باهم بریم سراغش
ا.ت:چی؟؟باهم؟؟اگر اون منو ببینه بدبختم
جونکوک:برای چی؟ما فردا قراره با هم عقد بکنیم و اختیارت دست خودت میشه
ا.ت:نظر خوبیه ولی من خوابم نمیبره
جونکوک:خیلی خب نمیدونم چرا دارم این کار رو میکنم ولی میتونی با من بیای توی حیاط
ا.ت:مگه توی حیاط چیه که میخوای بری؟؟
جونکوک:من توی حیاط زمین بسکتبال دارم میخوام برم تمرین کنم اگر میخوای بیا
ا.ت:باشههه حتما میام فقط یه چیزی بسكتبال بلدی؟؟ میشه یاد بدی به مننننننن
جونکوک:نععع چون کلی کار دارم
ا.ت:اوکیییییییییی
جونکوک:فقط وایستا من لباس عوض کنم
ا.ت: اینجا ؟؟جلوی من؟؟
جونکوک:آره فقط نگاه نکنننن
رفت از توی کمدش لباس بسکتبالش رو برداشت داشت عوض میکرد که........
ادامه دارد
مرسی که حمایت میکنید اینم پارت 5✨️🥐
حمایت کنید تا پارت 6رو بزارم
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.