ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part_4
ا.ت: هاننن؟؟؟منظورت چیه آخه...
جونکوک:ببین شرکت من در خطره تو باید با من ازدواج سوری کنی تا به عنوان سحام دار شرکت 50درصد از سحام شرکت رو بگیر و به من بدی
ا.ت:اومایگاشششش شتتت
جونکوک:حالا قبول میکنی؟؟
ا.ت:پس به من چی میرسه؟؟
جونکوک:من بهت هر چیز که بخوای میدم
ا.ت:هر چیز؟؟
جونکوک:هررر چیزززز
ا.ت:یعنی شامل یه خونه.ی بزرگ خارج از گشور و ماشین و مستقلیییی هوو اینا میشعع؟؟؟
جونکوک: حتا بیشرررر
ا.ت:شتتتتت قبولههه عه نع نع چیزع یعنی ازدواج سوریه دیگع؟!!یعنی الکیه
جونکوک:یه جورایی
ا.ت:یعنی چی یه جورایی !!! اصلا من چرا باید به تو اعتماد کنم اصلا نمیدونم تو کی هیچی از کجا اومدی
جونکوک:آخه آدم عاقل اگر به من اعتماد نداری پس چرا باهام اومدی توی ماشین یا حتا چرا اومدی توی خونم؟؟
ا.ت:عه عم خوببب اون موقع حل شده بودمع و فقط دنبال کمک بودم
جونکوک:خوب منم بهت کمک کردم پس قابل اعتمادم
بعد از کلی کلنجار قبول کردم و رفتم توی اتاق
یه حسی توی دلم میگفت برگردم پیش مامان بابام ولی مغزم میگفت اونا میخواستن منو بفروشن و این بهترین راه منه پتو رو روی سرم انداختم و به فکر فرو رفتم تا اینکه از بیرون اتاق یه صدای داد و بیداد میومد از کنجکاوی آروم از جام پاشدم و در رو باز کردم آنقدر خونش بزرگ بود که نمیدونستم صدا از کجا میاد آروم آروم راه میرفتم که رسیدم به اتاقش یه اتاق بزرگ پر از مدارک و کتاب بود ؛ که جونکوک روی صندلی کارش داشت با تلفن حرف میزد و هی داد میزد همین منو دید سریع تلفن قطع کرد و از جاش پاشداومد جلوم و همین میخواست یچی بگه گفتم
ا.ت:وایستا وایسا ولی من این صحنه رو یه جای دیگه دیدم
جونکوک:وات؟؟؟منظور؟؟؟
ا.ت:عه هیچی ولش خوب چی میخواستی بگی؟؟
جونکوک:اینجا چیکار میکنی؟؟ چرا اومدی اینجا؟؟
ا.ت:خوب صدای داد شنیدم نگران شدم
جونکوک:که اینطور پس نگرانم شدی
ا.ت:عه نععع فقط نگران شدمع فک کردم چیزیشد
جونکوک:آهان خوبع پس برو توی اتاقت و بخواب و سعی کن هیچ صدای نشنوی چون فردا کلی کار داریم
ادامه دارد؟؟؟
پارت4🌑🥐
مرسی که حمایتم میکنید****پارت 5؟؟
part_4
ا.ت: هاننن؟؟؟منظورت چیه آخه...
جونکوک:ببین شرکت من در خطره تو باید با من ازدواج سوری کنی تا به عنوان سحام دار شرکت 50درصد از سحام شرکت رو بگیر و به من بدی
ا.ت:اومایگاشششش شتتت
جونکوک:حالا قبول میکنی؟؟
ا.ت:پس به من چی میرسه؟؟
جونکوک:من بهت هر چیز که بخوای میدم
ا.ت:هر چیز؟؟
جونکوک:هررر چیزززز
ا.ت:یعنی شامل یه خونه.ی بزرگ خارج از گشور و ماشین و مستقلیییی هوو اینا میشعع؟؟؟
جونکوک: حتا بیشرررر
ا.ت:شتتتتت قبولههه عه نع نع چیزع یعنی ازدواج سوریه دیگع؟!!یعنی الکیه
جونکوک:یه جورایی
ا.ت:یعنی چی یه جورایی !!! اصلا من چرا باید به تو اعتماد کنم اصلا نمیدونم تو کی هیچی از کجا اومدی
جونکوک:آخه آدم عاقل اگر به من اعتماد نداری پس چرا باهام اومدی توی ماشین یا حتا چرا اومدی توی خونم؟؟
ا.ت:عه عم خوببب اون موقع حل شده بودمع و فقط دنبال کمک بودم
جونکوک:خوب منم بهت کمک کردم پس قابل اعتمادم
بعد از کلی کلنجار قبول کردم و رفتم توی اتاق
یه حسی توی دلم میگفت برگردم پیش مامان بابام ولی مغزم میگفت اونا میخواستن منو بفروشن و این بهترین راه منه پتو رو روی سرم انداختم و به فکر فرو رفتم تا اینکه از بیرون اتاق یه صدای داد و بیداد میومد از کنجکاوی آروم از جام پاشدم و در رو باز کردم آنقدر خونش بزرگ بود که نمیدونستم صدا از کجا میاد آروم آروم راه میرفتم که رسیدم به اتاقش یه اتاق بزرگ پر از مدارک و کتاب بود ؛ که جونکوک روی صندلی کارش داشت با تلفن حرف میزد و هی داد میزد همین منو دید سریع تلفن قطع کرد و از جاش پاشداومد جلوم و همین میخواست یچی بگه گفتم
ا.ت:وایستا وایسا ولی من این صحنه رو یه جای دیگه دیدم
جونکوک:وات؟؟؟منظور؟؟؟
ا.ت:عه هیچی ولش خوب چی میخواستی بگی؟؟
جونکوک:اینجا چیکار میکنی؟؟ چرا اومدی اینجا؟؟
ا.ت:خوب صدای داد شنیدم نگران شدم
جونکوک:که اینطور پس نگرانم شدی
ا.ت:عه نععع فقط نگران شدمع فک کردم چیزیشد
جونکوک:آهان خوبع پس برو توی اتاقت و بخواب و سعی کن هیچ صدای نشنوی چون فردا کلی کار داریم
ادامه دارد؟؟؟
پارت4🌑🥐
مرسی که حمایتم میکنید****پارت 5؟؟
- ۲.۶k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط