او یکزن قسمت یازده چیستایثربی
#او_یکزن#قسمت_یازده#چیستایثربی
گفت:سلام...گفتم..سلام..از خشم.نفس نفس میزدم.گفت :بشین خانمی...و آرامش داشت.قلبم.میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم... .نشست..گفتم: این دختره ؛منو میگه؟ گفت:ولشون کن.منشیای بیکار اینجان...هیچ کاری ام بلد نیستن.جز مسخره کردن و حرف مفت زدن.....چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم! هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم..نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.گفت :نه!خدا رو شکر ؛ بتون ساخته! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا ! نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....با خودم گفتم :نه!بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم.وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم.گفتم : گفتین با من امری دارید ؟ گفت:آره راستی ..تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم.اگه راضی باشید؟ گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟ گفت: من یه طرح خوب دارم.دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری. حس کردم ؛ ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم.گفتم :ببخشید حقوقش چقدره و کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست!باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی.آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه.بتون برنخوره ؛ من خوشم میاد؛گفتم :پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد.گفتم:مثل چک سفیدشد ؛ چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم،وگرنه میرم.گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش دراورد.گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه.میدونم چه شغل سختی دارن اینا.میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛ درستم نبود.اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه بهش بدن؛گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.گفت شما بدین پدرتون.شایدم قبول کرد. به من خیره شده بود.یک لحظه خجالت کشیدم.گفتم:دیگه باید برم گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟گفتم:نه، من یه دوستی دارم.در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛اون آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم.گفت:نویسنده ست؟گفتم :بله.میشناسید."چیستایثربی"!نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.گفت:فیلمنامه فعلا منتفیه.میخوام بیای دفترخصوصیم.فردا!یه چیزی میخوام بت بگم.مهمه.اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟
گفت:سلام...گفتم..سلام..از خشم.نفس نفس میزدم.گفت :بشین خانمی...و آرامش داشت.قلبم.میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم... .نشست..گفتم: این دختره ؛منو میگه؟ گفت:ولشون کن.منشیای بیکار اینجان...هیچ کاری ام بلد نیستن.جز مسخره کردن و حرف مفت زدن.....چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم! هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم..نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.گفت :نه!خدا رو شکر ؛ بتون ساخته! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا ! نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....با خودم گفتم :نه!بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم.وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم.گفتم : گفتین با من امری دارید ؟ گفت:آره راستی ..تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم.اگه راضی باشید؟ گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟ گفت: من یه طرح خوب دارم.دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری. حس کردم ؛ ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم.گفتم :ببخشید حقوقش چقدره و کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست!باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی.آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه.بتون برنخوره ؛ من خوشم میاد؛گفتم :پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد.گفتم:مثل چک سفیدشد ؛ چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم،وگرنه میرم.گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش دراورد.گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه.میدونم چه شغل سختی دارن اینا.میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛ درستم نبود.اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه بهش بدن؛گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.گفت شما بدین پدرتون.شایدم قبول کرد. به من خیره شده بود.یک لحظه خجالت کشیدم.گفتم:دیگه باید برم گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟گفتم:نه، من یه دوستی دارم.در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛اون آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم.گفت:نویسنده ست؟گفتم :بله.میشناسید."چیستایثربی"!نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.گفت:فیلمنامه فعلا منتفیه.میخوام بیای دفترخصوصیم.فردا!یه چیزی میخوام بت بگم.مهمه.اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟
۱.۷k
۲۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.