او یکزن قسمت نهم چیستایثربی
#او_یکزن#قسمت_نهم#چیستایثربی
بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز! همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند.بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت.من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم.اما بیفایده بود.ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید.تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم.موبایلم سایلنت بود.سیم تلفن را کشیده بودم.فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدربا من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کارمیکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛ پرسید:شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد.مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهاش را میفرسته؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! اونم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود!ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟!گفت:چند روز گذشته؟گفتم :شش!گفت :و هیچ خبری؛ درسته؟ گفتم :بله.نه نیکان؛و نه اون آقا سهراب.فقط آقاسهراب؛ هر روز زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه.گفت:روز هفتم ؛نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟گفت:نه.این جماعتو میشناسم.فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده!شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای..آدم مغروریه.تو نزدی! روز هفتم ؛روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش.اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد.احوالپرسی سرد و معمولی و آخرش:وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟
بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز! همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند.بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت.من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم.اما بیفایده بود.ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید.تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم.موبایلم سایلنت بود.سیم تلفن را کشیده بودم.فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدربا من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کارمیکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛ پرسید:شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد.مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهاش را میفرسته؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! اونم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود!ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟!گفت:چند روز گذشته؟گفتم :شش!گفت :و هیچ خبری؛ درسته؟ گفتم :بله.نه نیکان؛و نه اون آقا سهراب.فقط آقاسهراب؛ هر روز زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه.گفت:روز هفتم ؛نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟گفت:نه.این جماعتو میشناسم.فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده!شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای..آدم مغروریه.تو نزدی! روز هفتم ؛روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش.اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد.احوالپرسی سرد و معمولی و آخرش:وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟
۵۵۸
۲۸ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.