پارت۴۸
#پارت۴۸
اوه اوه پس تو سوپرایز کردنم بلد بودی اقا
امیر:اره جونممم بلد بودم
باخنده سوار ماشین شدیم و زفتیم به سمت خونه ما، وقتی وسایل هامو جمع کردم ، یه تونیک صورتی که پایینش چین خوشگلی داشت و سمت سینه هاش مهره دوزی شده بود پوشیدم ، یه شلوار لی لوله تفنگی هم پوشیدم و یه شال بنفش هم انداختم رو سرم ، باعطرم دوش گرفتم و ساک رو برداشتم و رفتم پایین
صدای ارشام میومد که میگفت:الیییی دختره بلا به جون کجاییی دیر شد
من:یوهوووو سلام بر داداش گرامی چه خبر متاهلی خوش میگذره
ارشام:هیییی بگی نگی
مریم:یعنی چی اقا ارشام
ارشام قیافشو مث خر شرک کرد و گفت:نه خیر بودن با خانومم صفا داره و ریز خندید
من:خیلی خب بابا دل و قلوه اومدناتون واسه بعدن ، زیر پامون علف سبز شد
هرسه تامون باخنده رفتیم توی حیاط
ارشام و مریم سوار ماشین شدن و جلوتراز ما حرکت کردن، من و امیر هم سوارماشین شدیم و حرکت کردیم ، بعداز گذشت۲۰دقیقه ای چشام گرم شد که باصدای امیر :هوییی خانومم نخواب دیه شوهر بیچارت حوصلش سرمیره
من:زبونتو گاز بگیر بی ادب خوابم میاد
امیر: دارم برات عزیزم
من:داشته باش عزیزم
باخنده به خوابی خوشگل فرورفتم ، باصدای نسیم و مریم که داشتن بیدارم میکردن چشامو باز کردم
نسیم:چلغور بلندشو بابا انگار رفته سفر المان که هنوز خوابیده
مریم:هوییی حواست کجاست دختر
من:بزارین کپه ی مرگمو بزارم بابا
نسیم:بلند شو دیگه
خواستم بخوابم که دیگه خوابم نمیبرد ، سرمو چرخوندم من که تو اتاق بودم که منو اورده
من:چرا من اینجام
مریم:اقای گرامی شما زحمت کشیدن و شمارو اوردن اینجا و یه چشمک زد
ریز خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا
نسیم و مریم رفتن بیرون منم بعداز اینکه لباسمو عوض کردم رفتم بیرون
بابا:سلام دخترم خوب خوابیدی؟
من:اره باباجون مرسی
ساعت۷عصر بود واسه همین رفتم تو اتاقم دیدم امیر رو تخت خوابیده ، تخت دونفره بود پس من باید این چند روز پیش اقا بخوابم
لباسام همراه حوله رو برداشتم که برم حموم که امیر بیدار شد و گفت:خسته نباشی
من:سلامت باشی اقایی
باخنده اومد سمتم و گغت:کجا؟
من:میخوام برم حموم
امیر:پس وایسا لباسامو بیارم باهم بریم
من:هی اقاهه هوابرت نداره بی ادب
باخنده نشست رو تخت و گفت:پس سریع بیا بیرون
باشع ای گفتم و پریدم تو حموم ، بعداز یه دوش حسابی که خستگیمو برطرف کرد ، خواستم لباس بپوشم که ای داد بیداد لباسامو بیرون جاگذاشتم
درحموم باز کردم و گغتم:امیر لباسای منو میاری
امیر:نوچ
باحرص لباس زیرم رو پوشیدم حوله رو تنم کردم و رفتم بیرون ، امیر رو تخت خوابیده بود و دستاشو روی چشاش گذاشته بود ، هییع چقد این بشر جذاب شده بود ووی که من دلم ضعف رفت همینجوری بهش خیره بودم که چشاشو باز کرد و گفت:الهی من قوربون خانومم که یه اقای جذاب عاشقش شده
من:اعتماد به سقفت برم من
دوید سمتم .... خواستم در برم که گوشه حولمو گرفت و کشید طرف خودش... حوله افتاد و بدن سفیدم نمیان شد .... اخ که زندگانیم برفنا رفت نمیدونستم کجامو بپوشونم...... امیر گفت:الینا به من نگا کن..... سرم پایین بود ..... بازم گفت:یه جوری میکنی انگار ما بهم محرم نیستیم ناسلامتی دوماه دیگه عروسیمونه ..... بلند شد و از اتاق بیرون رفت..... ای که بمیری الینا ... امیر حق داشت بالاخره باهم محرم بودیم
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین ، نسیم گفت:الی بیا کمک سفره شام بچینیم
امیر رو مبل نشسته بود و با حسام حرف میزد .... باید از دلش درمیوردم ..... رفتم تو اشپزخونه و میز شام رو اماده کردیم و اقایون رو صدا زدیم
امیر کنارم نشست و واسم غذا کشید و خودش مشغول خوردن شد ..... بعداز شام خودم و مریم ظرف هارو شستیم ...... رفتیم توی پذیرایی
بانسیم و مریم صحبت میکردیم و گاهی میخندیدیم و گاهی هم به امیر نگا میکردم ... طاقت قهرش رو نداشتم هیچوقت
حدود ساعت ۱۱شده بود که همه به اتاقاشون رفتن که بخوابن ، منم رفتم تو اتاق و یه تاپ و شلوارک صورتی پوشیدم و رفتم زیر پتو .... چند لحظه بعدهم امیر اومد و خوابید رو تخت خواب
من:امیر جونم
امیر:.....
من:اقایی غلط کردم
امیر:.....
من:اصن من گوه خوردم
امیر:......
من:من بمیرم و قهرت نبینم الهی
امیر:زبونتو گاز بگیر بی ادب اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی میکشمت
خندیدم و گفتم:چجوری
امیر:اینجوری و لباشو رو لبام گذاشت که غافلگیرم کرد ، با اشتیاق زیاد لبامو میخورد و منم همراهیش میکردم، سفت بغلم کرد ، یهویی بلند شد از این کارش تعحب کردم که پیرهنش رو دراورد ، یه شلوارک پاش بود ، یکم معذب بودم ولی تصمیم گرفتم دیگه اینجوری نباشم بالاخره اون شوهرم بود
بازم لبامو بوسید و بایه حرکت پیرهنم رو دراورد از این کارش تعجب کردم اخه فقط یه س.و.ت.ی.ن تنم بود
سرم رو گذاشتم رو سینش و چشام رو بستم ، اونم بیشتر بغلم کرد و خوابی عمیق فرو رفتیم
صبح باصدای پرنده ها از خواب
اوه اوه پس تو سوپرایز کردنم بلد بودی اقا
امیر:اره جونممم بلد بودم
باخنده سوار ماشین شدیم و زفتیم به سمت خونه ما، وقتی وسایل هامو جمع کردم ، یه تونیک صورتی که پایینش چین خوشگلی داشت و سمت سینه هاش مهره دوزی شده بود پوشیدم ، یه شلوار لی لوله تفنگی هم پوشیدم و یه شال بنفش هم انداختم رو سرم ، باعطرم دوش گرفتم و ساک رو برداشتم و رفتم پایین
صدای ارشام میومد که میگفت:الیییی دختره بلا به جون کجاییی دیر شد
من:یوهوووو سلام بر داداش گرامی چه خبر متاهلی خوش میگذره
ارشام:هیییی بگی نگی
مریم:یعنی چی اقا ارشام
ارشام قیافشو مث خر شرک کرد و گفت:نه خیر بودن با خانومم صفا داره و ریز خندید
من:خیلی خب بابا دل و قلوه اومدناتون واسه بعدن ، زیر پامون علف سبز شد
هرسه تامون باخنده رفتیم توی حیاط
ارشام و مریم سوار ماشین شدن و جلوتراز ما حرکت کردن، من و امیر هم سوارماشین شدیم و حرکت کردیم ، بعداز گذشت۲۰دقیقه ای چشام گرم شد که باصدای امیر :هوییی خانومم نخواب دیه شوهر بیچارت حوصلش سرمیره
من:زبونتو گاز بگیر بی ادب خوابم میاد
امیر: دارم برات عزیزم
من:داشته باش عزیزم
باخنده به خوابی خوشگل فرورفتم ، باصدای نسیم و مریم که داشتن بیدارم میکردن چشامو باز کردم
نسیم:چلغور بلندشو بابا انگار رفته سفر المان که هنوز خوابیده
مریم:هوییی حواست کجاست دختر
من:بزارین کپه ی مرگمو بزارم بابا
نسیم:بلند شو دیگه
خواستم بخوابم که دیگه خوابم نمیبرد ، سرمو چرخوندم من که تو اتاق بودم که منو اورده
من:چرا من اینجام
مریم:اقای گرامی شما زحمت کشیدن و شمارو اوردن اینجا و یه چشمک زد
ریز خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا
نسیم و مریم رفتن بیرون منم بعداز اینکه لباسمو عوض کردم رفتم بیرون
بابا:سلام دخترم خوب خوابیدی؟
من:اره باباجون مرسی
ساعت۷عصر بود واسه همین رفتم تو اتاقم دیدم امیر رو تخت خوابیده ، تخت دونفره بود پس من باید این چند روز پیش اقا بخوابم
لباسام همراه حوله رو برداشتم که برم حموم که امیر بیدار شد و گفت:خسته نباشی
من:سلامت باشی اقایی
باخنده اومد سمتم و گغت:کجا؟
من:میخوام برم حموم
امیر:پس وایسا لباسامو بیارم باهم بریم
من:هی اقاهه هوابرت نداره بی ادب
باخنده نشست رو تخت و گفت:پس سریع بیا بیرون
باشع ای گفتم و پریدم تو حموم ، بعداز یه دوش حسابی که خستگیمو برطرف کرد ، خواستم لباس بپوشم که ای داد بیداد لباسامو بیرون جاگذاشتم
درحموم باز کردم و گغتم:امیر لباسای منو میاری
امیر:نوچ
باحرص لباس زیرم رو پوشیدم حوله رو تنم کردم و رفتم بیرون ، امیر رو تخت خوابیده بود و دستاشو روی چشاش گذاشته بود ، هییع چقد این بشر جذاب شده بود ووی که من دلم ضعف رفت همینجوری بهش خیره بودم که چشاشو باز کرد و گفت:الهی من قوربون خانومم که یه اقای جذاب عاشقش شده
من:اعتماد به سقفت برم من
دوید سمتم .... خواستم در برم که گوشه حولمو گرفت و کشید طرف خودش... حوله افتاد و بدن سفیدم نمیان شد .... اخ که زندگانیم برفنا رفت نمیدونستم کجامو بپوشونم...... امیر گفت:الینا به من نگا کن..... سرم پایین بود ..... بازم گفت:یه جوری میکنی انگار ما بهم محرم نیستیم ناسلامتی دوماه دیگه عروسیمونه ..... بلند شد و از اتاق بیرون رفت..... ای که بمیری الینا ... امیر حق داشت بالاخره باهم محرم بودیم
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین ، نسیم گفت:الی بیا کمک سفره شام بچینیم
امیر رو مبل نشسته بود و با حسام حرف میزد .... باید از دلش درمیوردم ..... رفتم تو اشپزخونه و میز شام رو اماده کردیم و اقایون رو صدا زدیم
امیر کنارم نشست و واسم غذا کشید و خودش مشغول خوردن شد ..... بعداز شام خودم و مریم ظرف هارو شستیم ...... رفتیم توی پذیرایی
بانسیم و مریم صحبت میکردیم و گاهی میخندیدیم و گاهی هم به امیر نگا میکردم ... طاقت قهرش رو نداشتم هیچوقت
حدود ساعت ۱۱شده بود که همه به اتاقاشون رفتن که بخوابن ، منم رفتم تو اتاق و یه تاپ و شلوارک صورتی پوشیدم و رفتم زیر پتو .... چند لحظه بعدهم امیر اومد و خوابید رو تخت خواب
من:امیر جونم
امیر:.....
من:اقایی غلط کردم
امیر:.....
من:اصن من گوه خوردم
امیر:......
من:من بمیرم و قهرت نبینم الهی
امیر:زبونتو گاز بگیر بی ادب اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی میکشمت
خندیدم و گفتم:چجوری
امیر:اینجوری و لباشو رو لبام گذاشت که غافلگیرم کرد ، با اشتیاق زیاد لبامو میخورد و منم همراهیش میکردم، سفت بغلم کرد ، یهویی بلند شد از این کارش تعحب کردم که پیرهنش رو دراورد ، یه شلوارک پاش بود ، یکم معذب بودم ولی تصمیم گرفتم دیگه اینجوری نباشم بالاخره اون شوهرم بود
بازم لبامو بوسید و بایه حرکت پیرهنم رو دراورد از این کارش تعجب کردم اخه فقط یه س.و.ت.ی.ن تنم بود
سرم رو گذاشتم رو سینش و چشام رو بستم ، اونم بیشتر بغلم کرد و خوابی عمیق فرو رفتیم
صبح باصدای پرنده ها از خواب
۸.۱k
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.