من واقعن عاشقه نامجون شدم...چون حداقل اون منو نمیفروشه،یه
چون اون مثله تو نیست برای همین عاشقش شدم،،
+...
_انقدرم سرت تو زندگی مون نباشه مین یونگی
+اوکی..من باور میکنم...اما اگه ببینم میخای کاری کنم با دستای خودم خفت میکنم
بدون زدنه حرف دیگه ای از کنارش رد شدم
(یونگی)
با هرکلمه ای که میگفت بیشترو بیشتر از خودم متنفر میشدم..میتونستم تنفر رو از چشماش بخونم..
میدونستم داره دروغ میگه و نامجون رو دوست نداره..
ولی نگران کاری بودم که قرار انجام بده..
رفتم بیش بقیه ی اعضا..
از اونجایی که زخمم هنوز به خوبی خوب نشده بود با جیمین توی یه اتاق میموندم تا اون ازم مراقبت کنه اولش قبول نکردم ولی اون خیلی پا فشاری کرد
وارد اتاق شدم.
جیمین:یونگی زخمت هنوز خوب نشده چرا یه جا بند نمیشی پسر
+من خوبم
روی تختم دراز کشیدمو چشمام رو روی هم گذاشتم
جیمین:یونگی
+ها
جیمین:بنظرت دیگه وختش نرسیده؟
با حرفش چشمامو باز کردم
+الان؟؟
جیمین:اره دیگه بنظرم به اندازه ی کافی بهمون اعتماد داره..
+نمیدونم حس میکنم هنوز زوده
جیمین:زوده؟؟پنج سال گذشته از اون موقه ای که اومدیم..نامجون مثله چی بهت اعتماد داره پسر...
+...
جیمین:فقط بگو عاره...همه چیز امادس..
+اوففف نمیدونم چی اگه شکست بخوریم این کاره خیلی خطر ناکیه
جیمین:..من دیگه نمیتونم اینجا بمونم از این متنفرم که بهش بگم رئیس
+خیله خوب بیا تمومش کنیمو برگردیم خونه..
جیمین:بهشون میگم دست به کار شن..
پارت ۱۴
شرط🌚
۲۰ لایک
۵۰کامنت
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.