عروسک خانوم من
p4۶
ا.ت از حرص پتو رو کامل از روش زد کنار و نشست رو دل کوک و چهار تا چک زد و بلند شد رفت
کوک ویو
کوچولو...بلند شدم و رفتم تو حال که دیدمت آشپزخونه با حرص داره یچی درست میکنه...لبخندی زدم و رفتم دست و صورتمو شستم...وقتی برگشتم دیدم سه تا ساندویچ کوچیک رو میزه.. و یکی دست ا.ت
کوک: خسته نباشی
ا.ت: سلامت باشی
کوک: به به چی درست کردی(امد برداره)
ا.ت: دست نزن(ضرفو گرفت تو بغلش)
کوک چه مرگته تو؟
ا.ت: برو واسه خودت درست کن
کوک: حال ندارم...میشه اینبار بخاطر رفیقت کوتاه بیای
ا.ت: فک کنم یادت رفته...گفتم دیگه دوستت نیستم به زودی از خونت میرم
کوک: اوکی...ولی اینی که میخوری از خونه منه
ا.ت اخمی کرد و ضرف رو گذاشت رو میز و پاشد
ا.ت: بخور(سرد_رفت تو اتاقش)
کوک ویو
ناراحت شد؟فکر کنم بد گشنش بود...لقمهای برداشتم خوردم...اوممم خیلی خوشمزسسسس...همه لقمهها رو خوردم و ضرف رو بردم تو اشپز خونه و شروع کردم درست کردن هنبر پنیر و کره ای...شت خامه...سریع سویچو برداشتم و کوتو انداختم رو دوشم و مث جت رفتم خامه گرفتم...برگشتم و دوباره مشغول شدم..... به شکل قلب و نتیجه نگاه کردم
کوک: واو چه کردم
کوک ظرف رو برد تو اتاق و ا.ت رو دید که عینک زده رو چنتا پرونده نگا میکنه ولی با صدای در بدون نگاه کردن گفت
ا.ت: در زدن بلد نیستی؟
کوک: ببخشید
ا.ت: چیه
کوک: ممنون...بیا صبحانت
ا.ت تک نگاهی به ظرف و چهره کوک که خیلی استرسی بود نگاه کرد و با خونسردی دوباره به برگهها نگاه کرد
ا.ت: ببرش نمیخوام
کوک: لج نکن
ا.ت: گفتم برو بیرون حوصلتو ندارم
کوک یکم ناراحت شد اما بیشتر عصبی اخم غلیظی که کرد بد ترسناک کرده بود و ا.ت سنگینی نگاه رو رو خودش حس کرد و سرشو آورد بالا و به کوک نگاه کرد خودشم اخمی کرد
ا.ت: ناراحتی؟
کوک: بیشتر عصبانیم که اجازه موندن تو خونه خودمو ندارم
ا.ت از اون کلافه تر بوداز جاش بلند شد و برگهای میزشو جمع کرد
کوک:چیکار میکنی؟
ا.ت: حالا که فکر میکنم اگه از خونت برم دعواهای روزو جسارتای شبت تموم میشه
کوک:کجا؟جسارت؟
ا.ت:طبیعتا خسته شدم از اینکه این مدلی اذیتم میکنی و اینکه الان چیزم نخوردم مشتاق ترم میکنه که برم قیافتو نبینم
کوک ویو
...این حرف خیلی ناراحتم کرد "خسته شدم" 'این مدلی اذیتم میکنی' "دعوای روز و جسارتاً شبت تموممیشه"
کوک: صبحانه بخور بعد برو...شرمنده طول کشید درستش کنم خامه تموم شده بود رفتم گرفتم
کوک ظرفا به سمت ا.ت برد و لباسشو برداشت و پوشید و از اتاق رفت و در هم اروم بست و ا.ت رو مبهود جا گذاشت
ا.ت ویو
عامم...فک کنم...یکممممم یههه کوچولو زیاده روی کردم
چقدر با نمک درست کره..هوففف لقنه رو تو دهنم گذاشتم مزش متوسط بود...بعد از تموم شدنش از اتاق امدم بیرون که کوک رو دیدم که لباساش رو پوشیده بوده و انگار جایی میرفت
ا.ت از حرص پتو رو کامل از روش زد کنار و نشست رو دل کوک و چهار تا چک زد و بلند شد رفت
کوک ویو
کوچولو...بلند شدم و رفتم تو حال که دیدمت آشپزخونه با حرص داره یچی درست میکنه...لبخندی زدم و رفتم دست و صورتمو شستم...وقتی برگشتم دیدم سه تا ساندویچ کوچیک رو میزه.. و یکی دست ا.ت
کوک: خسته نباشی
ا.ت: سلامت باشی
کوک: به به چی درست کردی(امد برداره)
ا.ت: دست نزن(ضرفو گرفت تو بغلش)
کوک چه مرگته تو؟
ا.ت: برو واسه خودت درست کن
کوک: حال ندارم...میشه اینبار بخاطر رفیقت کوتاه بیای
ا.ت: فک کنم یادت رفته...گفتم دیگه دوستت نیستم به زودی از خونت میرم
کوک: اوکی...ولی اینی که میخوری از خونه منه
ا.ت اخمی کرد و ضرف رو گذاشت رو میز و پاشد
ا.ت: بخور(سرد_رفت تو اتاقش)
کوک ویو
ناراحت شد؟فکر کنم بد گشنش بود...لقمهای برداشتم خوردم...اوممم خیلی خوشمزسسسس...همه لقمهها رو خوردم و ضرف رو بردم تو اشپز خونه و شروع کردم درست کردن هنبر پنیر و کره ای...شت خامه...سریع سویچو برداشتم و کوتو انداختم رو دوشم و مث جت رفتم خامه گرفتم...برگشتم و دوباره مشغول شدم..... به شکل قلب و نتیجه نگاه کردم
کوک: واو چه کردم
کوک ظرف رو برد تو اتاق و ا.ت رو دید که عینک زده رو چنتا پرونده نگا میکنه ولی با صدای در بدون نگاه کردن گفت
ا.ت: در زدن بلد نیستی؟
کوک: ببخشید
ا.ت: چیه
کوک: ممنون...بیا صبحانت
ا.ت تک نگاهی به ظرف و چهره کوک که خیلی استرسی بود نگاه کرد و با خونسردی دوباره به برگهها نگاه کرد
ا.ت: ببرش نمیخوام
کوک: لج نکن
ا.ت: گفتم برو بیرون حوصلتو ندارم
کوک یکم ناراحت شد اما بیشتر عصبی اخم غلیظی که کرد بد ترسناک کرده بود و ا.ت سنگینی نگاه رو رو خودش حس کرد و سرشو آورد بالا و به کوک نگاه کرد خودشم اخمی کرد
ا.ت: ناراحتی؟
کوک: بیشتر عصبانیم که اجازه موندن تو خونه خودمو ندارم
ا.ت از اون کلافه تر بوداز جاش بلند شد و برگهای میزشو جمع کرد
کوک:چیکار میکنی؟
ا.ت: حالا که فکر میکنم اگه از خونت برم دعواهای روزو جسارتای شبت تموم میشه
کوک:کجا؟جسارت؟
ا.ت:طبیعتا خسته شدم از اینکه این مدلی اذیتم میکنی و اینکه الان چیزم نخوردم مشتاق ترم میکنه که برم قیافتو نبینم
کوک ویو
...این حرف خیلی ناراحتم کرد "خسته شدم" 'این مدلی اذیتم میکنی' "دعوای روز و جسارتاً شبت تموممیشه"
کوک: صبحانه بخور بعد برو...شرمنده طول کشید درستش کنم خامه تموم شده بود رفتم گرفتم
کوک ظرفا به سمت ا.ت برد و لباسشو برداشت و پوشید و از اتاق رفت و در هم اروم بست و ا.ت رو مبهود جا گذاشت
ا.ت ویو
عامم...فک کنم...یکممممم یههه کوچولو زیاده روی کردم
چقدر با نمک درست کره..هوففف لقنه رو تو دهنم گذاشتم مزش متوسط بود...بعد از تموم شدنش از اتاق امدم بیرون که کوک رو دیدم که لباساش رو پوشیده بوده و انگار جایی میرفت
۳.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.