رمان بلوبری

رمان «بلوبری»

P3


هفته ی بعد:

ویو ادمین:

آنیا و بقیه داشتن آماده میشدن که برن خونه ویلایی بکیینا الیس اول از همه در خونه بکی ظاهر شد بعدش هم رز اومد آنیا و بقیه هم چند دیقه بعد رسیدن

بکی: خب آماده این؟🙃

همه: بلللللهههههه😁

ماشین بکیینا اومد

همه سوار شدن وقتی رسیدن مامان بکی گفت که برمیگرده همه هم قبول کردن

خونه ویلایی:

ویو الیس:


وقتی که رسیدیم یه جعبه گذاشتیم و رای گیری کردیم که اول چه بازی کنیم و وسطی در اومد بس به توپ برداشتیم و به آنیا دامیان مکس جولیا بکی و رز گفتیم که وسط وایسن و منو الکس توپ مینداختیم اول جولیا رفت بیرون از بس سرش تو آینست بعد مکسو کردیم بیرون بعد به دلایلی بکی خودشو انداخت جلو توپ و رز هم همینکارو کرد انگار میخواستن برن بیرون مونده بود آنیا و دامیان ولی هرچی توپ مینداختیم نمیرفتن بیرون تا اینکه به شمارش معکوس رسیدیم

ده

نه

هشت

ذهن من: چرا هرچی میزنم نمیرن بیرون

هفت

شش

الکس خیلی عصبی نگاه دامیان میکرد

پنج

چهار

تا اینکه پای آنیا لیز خورد و افتاد تو بغل دامیا

سه

دو

و منو الکس هون لحضه زدیمشون😈


ادمین: خوب کردین😂
دیدگاه ها (۲)

بک

رمان «بلوبری»P4بعد از بازی:ویو ادمین:بکی و رز هم که از خداشو...

رمان «بلوبری»P2بچه ها اینجا آنیا ۱۲ سالش هست و بقیه۱۳آنیا و ...

رمان «بلوبری» P1 آقای هندرسون: فردا باید شیرینی درست کنید ال...

part¹³عاشق یک جاسوس شدم فلش به فردا/»*/ویو دامیان* از خواب ب...

part¹¹ عاشق یک جاسوس شدمویو آنیا* از حرفهای دامیان جا خوردم ...

روز های بعد از تو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط