پارت پنجاهو یکم
#پارت_پنجاهو_یکم
روز بعد موقع آماده شدن لباسهای جدیدی که رهام هیچوقت توی تنم ندیده بود رو پوشیدم و راهی شدم
با رسیدن به شرکت سلامی کوتاه دادم و سعی داشتم از همون ساعتهای اولیه تمام کارهام رو با دقت و سرعتی بالاتر از هرروز انجام بدم
بدون هیچ صحبت اضافه تمام حواسم به کار بود که بردیا متعجب گفت
_دوپینگ کردی؟...
لبخندی پهن زدم و گفتم
_دوپینگ بودم بعد دستوپا دراوردم
_خوبه
ندیده بودم این آپشنتو
_حالا ببین آقای رئیس
_اوکی
منتظرم کارات که تموم شد بیای راجب جذب نیرو باهات حرف بزنم...
با تموم شدن ساعت کاریم به درخواست بردیا رفتم اتاقش و اون برای هرچه زودتر تموم شدن توضیحاتش رو بیمقدمه و سریع شروع کرد
تندتند در حال حرف زدن بود که ملتمسانه با چهرهای مظلوم گفتم
_یه چیز بگم؟
_اگه فقط یکیه بگو
_من الان انقدر ذهنم مشغوله که هیچی از حرفات نمیفهمم آقای رئیس
اگه میشه خواهش میکنم بذار بجای گوش دادن از هرچیزی که میگی یادداشت بردارم تا موقع خواب که درونم آرامش داره همه رو مرور کنم...
پوزخند زد و گفت
_مگه دانشگاست دختر؟
یه دیقه گوش کنی دستت میاد چی میگم...
همونطور مضطرب نگاهش میکردم که انگار دلش سوخت،یه برگه و خودکار گذاشت مقابلم و گفت
_چیکارت کنم خب
بنویس...
بردیا تمام نکات و توضیحاتی که باید به متقاضین میدادم رو دقیق میگفت و من عیناً روی برگه مینوشتم
حدودا دو ساعتی گذشت که نفس عمیقی کشید و گفت
_تموم شد
من مطمئن نیستم،اما امیدوارم این روش جواب بده
چون دیگه وقت ندارم هرروز بشینم بهت یادآوری کنم...
لبخندی تشکر آمیز زدم و درحالی که برگه میذاشتم داخل کیفم گفتم
_این بهترین روشه
پناه خودشو خوب میشناسه
تا فردا خدافظ آقای رئیس...
با قدمهای بلند به سمت بیرون حرکت میکردم که رهام زنگ زد و گفت
_من نمیدونستم باید کجا بیام
توی همون خیابونی که همیشه پیاده میشی وایسادم منتظرتم
_منم کارم تموم شده تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم...
به محض رسیدن و نزدیک شدن به ماشینش پیاده شد،چند قدم اومد سمتم و با اوردن دستش به سمتم گفت
_سلام بچه
_سلام،حالا چرا بچه؟!...
بدون جواب لبخندی زد و همزمان نشستیم داخل ماشین
با چند ماه فاصله انگار مثل روزهای اول ازش خجالت میکشیدم و نگاهم رو ازش میدزدیدم که بیمقدمه دستش رو گذاشت رو دستهای قفل شدم و با لمسش آروم گفت
_دوست ندارم دور باشن ازم...
جوابی ندادم که با نفسی عمیق بر پایهی اطمینان به سمت خیابون اصلی حرکت کرد و گفت
_خب
دوست دارم بدونم درمورد شرایط کاریت
_ولی من دوست دارم اول تو حرف بزنی
_اینم میتونه خوب باشه...
و گفت..
------
بقیه پارتا اخرشب:))
بابت تاخیر پارتا معذرت!
روز بعد موقع آماده شدن لباسهای جدیدی که رهام هیچوقت توی تنم ندیده بود رو پوشیدم و راهی شدم
با رسیدن به شرکت سلامی کوتاه دادم و سعی داشتم از همون ساعتهای اولیه تمام کارهام رو با دقت و سرعتی بالاتر از هرروز انجام بدم
بدون هیچ صحبت اضافه تمام حواسم به کار بود که بردیا متعجب گفت
_دوپینگ کردی؟...
لبخندی پهن زدم و گفتم
_دوپینگ بودم بعد دستوپا دراوردم
_خوبه
ندیده بودم این آپشنتو
_حالا ببین آقای رئیس
_اوکی
منتظرم کارات که تموم شد بیای راجب جذب نیرو باهات حرف بزنم...
با تموم شدن ساعت کاریم به درخواست بردیا رفتم اتاقش و اون برای هرچه زودتر تموم شدن توضیحاتش رو بیمقدمه و سریع شروع کرد
تندتند در حال حرف زدن بود که ملتمسانه با چهرهای مظلوم گفتم
_یه چیز بگم؟
_اگه فقط یکیه بگو
_من الان انقدر ذهنم مشغوله که هیچی از حرفات نمیفهمم آقای رئیس
اگه میشه خواهش میکنم بذار بجای گوش دادن از هرچیزی که میگی یادداشت بردارم تا موقع خواب که درونم آرامش داره همه رو مرور کنم...
پوزخند زد و گفت
_مگه دانشگاست دختر؟
یه دیقه گوش کنی دستت میاد چی میگم...
همونطور مضطرب نگاهش میکردم که انگار دلش سوخت،یه برگه و خودکار گذاشت مقابلم و گفت
_چیکارت کنم خب
بنویس...
بردیا تمام نکات و توضیحاتی که باید به متقاضین میدادم رو دقیق میگفت و من عیناً روی برگه مینوشتم
حدودا دو ساعتی گذشت که نفس عمیقی کشید و گفت
_تموم شد
من مطمئن نیستم،اما امیدوارم این روش جواب بده
چون دیگه وقت ندارم هرروز بشینم بهت یادآوری کنم...
لبخندی تشکر آمیز زدم و درحالی که برگه میذاشتم داخل کیفم گفتم
_این بهترین روشه
پناه خودشو خوب میشناسه
تا فردا خدافظ آقای رئیس...
با قدمهای بلند به سمت بیرون حرکت میکردم که رهام زنگ زد و گفت
_من نمیدونستم باید کجا بیام
توی همون خیابونی که همیشه پیاده میشی وایسادم منتظرتم
_منم کارم تموم شده تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم...
به محض رسیدن و نزدیک شدن به ماشینش پیاده شد،چند قدم اومد سمتم و با اوردن دستش به سمتم گفت
_سلام بچه
_سلام،حالا چرا بچه؟!...
بدون جواب لبخندی زد و همزمان نشستیم داخل ماشین
با چند ماه فاصله انگار مثل روزهای اول ازش خجالت میکشیدم و نگاهم رو ازش میدزدیدم که بیمقدمه دستش رو گذاشت رو دستهای قفل شدم و با لمسش آروم گفت
_دوست ندارم دور باشن ازم...
جوابی ندادم که با نفسی عمیق بر پایهی اطمینان به سمت خیابون اصلی حرکت کرد و گفت
_خب
دوست دارم بدونم درمورد شرایط کاریت
_ولی من دوست دارم اول تو حرف بزنی
_اینم میتونه خوب باشه...
و گفت..
------
بقیه پارتا اخرشب:))
بابت تاخیر پارتا معذرت!
۲.۲k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.