پارت پنجاه و سوم
#پارت_پنجاهو_سوم
البته فراموش که نه،فقط عادت کردیم
گذشتو من بزرگتر شدم
بعد از گرفتن دیپلمم رفتم سربازیو بعدشم دانشگاه
اما انگار نه انگار که بزرگ بودم
دائم تو ذهنم بودیو میگفتم اگه یکبار دیگه میدیدمت چی میشد
بعد فکر میکردم یعنی پناه کوچولو الان چه شکلی شده؟
هنوزم همونقدر سفیدو نمکیه؟
هنوزم وقتی میدوئه لپاش سرخ میشه و گل میندازه؟
یبار که خیلی احساس تنهایی میکردم بلیط گرفتم و خودم تنها رفتم مشهد
یه شب وقتی میرفتم بازاررضا،سر بازار یه درویش وایساده بود
انگار یه درویشِ نقاش بود که همه خیلی از کارش تعریف میکردن
من اصلا چیزی تو فکرم نبود که جلومو گرفتو گفت پسرم میخوای چهرتو بکشم؟
گفتم قشنگ میکشی؟
گفت همه سعیمو میکنم راضی باشی
توی همین چونه زدنا بودیم که یهو تو اومدی تو ذهنم
مثل بچهها بهش گفتم حاجی اگه یه تصویری که ندارمش بخوامو میکشی؟
گفت مثلا چی؟
گفتم یه دختربچه با یه پیراهن گلگلی و دستمال سر هم رنگش
با جزئیات چهرهای که خودم برات میگم
یه ذره فکر کرد و بعد از مرتب کردن ریشاش گفت میتونم پسرم،چرا نتونم؟
منکه هنوز بهش اعتماد نداشتم گفتم تو یه برگه آچهارِ کوچیک بکش
بعدشم شروع کردم از چهرهی تو گفتنو تا آماده بشه رفتم برای خرید
پناه با لبخندی عمیق و خوشحال گفت
_کشید منو؟...
منکه هنوزم از هیجانش قلبم میایستاد با خنده گفتم
_بله که کشید
_یعنی الان داریش؟
_نه
_نه؟!
_وقتی از خرید برگشتم دیدم چیزی که کشیده تویی
خوب کشیده بود ولی جون نداشتی
دیگه نمیتونستی خودتو برام لوس کنی
فقط با هربار دیدنش بیشتر عذاب میکشیدم
یه دخترِ مو بلند،با صورتی گرد،چشمایی درشت و لبای صورتی رنگ
اون لحظه انقدر از کارش راضی بودم که بیست تومن دادم بهش و کلی ازش تشکر کردم
ولی روز آخری که میخواستم برگردم تهران مثل آدمای دیوونه هزارتا تا زدمشو انداختمش تو ضریح
هیچی نگفتم ولی خود امام رضا میدونست که چی میخوام...
وقتی وارد دانشگاه شدم مطمئن نبودم که هنوزم تهرانی یا نه
حتی نمیدونستم کدوم محلو منطقه زندگی میکنی ولی دائم تو این فکر بودم که باید بیشتر حواسمو جمع کنم تا شاید یه روز ببینمت
اما نشد
ترمام به سرعت تموم شد و من هنوز پیدات نکرده بودم
تا اینکه اونروز ناامیدانه به روزای آخر دانشگاه فکر میکردم که اون پسرو دیدم
دونفر بودن اما سهتا نسکافه گرفت،یکیش رو خالی کرد رو برگه و وقتی هردو میخندیدن زیر زبونش واسه یه نفر نقشه میکشید
بعدم گذاشتنش روی میزو رفتن
برام جالب بود و دوست داشتم برم جزوه رو ببینم اما نرفتمو چند دیقه بعدشم که تو کژال اومدین...
البته فراموش که نه،فقط عادت کردیم
گذشتو من بزرگتر شدم
بعد از گرفتن دیپلمم رفتم سربازیو بعدشم دانشگاه
اما انگار نه انگار که بزرگ بودم
دائم تو ذهنم بودیو میگفتم اگه یکبار دیگه میدیدمت چی میشد
بعد فکر میکردم یعنی پناه کوچولو الان چه شکلی شده؟
هنوزم همونقدر سفیدو نمکیه؟
هنوزم وقتی میدوئه لپاش سرخ میشه و گل میندازه؟
یبار که خیلی احساس تنهایی میکردم بلیط گرفتم و خودم تنها رفتم مشهد
یه شب وقتی میرفتم بازاررضا،سر بازار یه درویش وایساده بود
انگار یه درویشِ نقاش بود که همه خیلی از کارش تعریف میکردن
من اصلا چیزی تو فکرم نبود که جلومو گرفتو گفت پسرم میخوای چهرتو بکشم؟
گفتم قشنگ میکشی؟
گفت همه سعیمو میکنم راضی باشی
توی همین چونه زدنا بودیم که یهو تو اومدی تو ذهنم
مثل بچهها بهش گفتم حاجی اگه یه تصویری که ندارمش بخوامو میکشی؟
گفت مثلا چی؟
گفتم یه دختربچه با یه پیراهن گلگلی و دستمال سر هم رنگش
با جزئیات چهرهای که خودم برات میگم
یه ذره فکر کرد و بعد از مرتب کردن ریشاش گفت میتونم پسرم،چرا نتونم؟
منکه هنوز بهش اعتماد نداشتم گفتم تو یه برگه آچهارِ کوچیک بکش
بعدشم شروع کردم از چهرهی تو گفتنو تا آماده بشه رفتم برای خرید
پناه با لبخندی عمیق و خوشحال گفت
_کشید منو؟...
منکه هنوزم از هیجانش قلبم میایستاد با خنده گفتم
_بله که کشید
_یعنی الان داریش؟
_نه
_نه؟!
_وقتی از خرید برگشتم دیدم چیزی که کشیده تویی
خوب کشیده بود ولی جون نداشتی
دیگه نمیتونستی خودتو برام لوس کنی
فقط با هربار دیدنش بیشتر عذاب میکشیدم
یه دخترِ مو بلند،با صورتی گرد،چشمایی درشت و لبای صورتی رنگ
اون لحظه انقدر از کارش راضی بودم که بیست تومن دادم بهش و کلی ازش تشکر کردم
ولی روز آخری که میخواستم برگردم تهران مثل آدمای دیوونه هزارتا تا زدمشو انداختمش تو ضریح
هیچی نگفتم ولی خود امام رضا میدونست که چی میخوام...
وقتی وارد دانشگاه شدم مطمئن نبودم که هنوزم تهرانی یا نه
حتی نمیدونستم کدوم محلو منطقه زندگی میکنی ولی دائم تو این فکر بودم که باید بیشتر حواسمو جمع کنم تا شاید یه روز ببینمت
اما نشد
ترمام به سرعت تموم شد و من هنوز پیدات نکرده بودم
تا اینکه اونروز ناامیدانه به روزای آخر دانشگاه فکر میکردم که اون پسرو دیدم
دونفر بودن اما سهتا نسکافه گرفت،یکیش رو خالی کرد رو برگه و وقتی هردو میخندیدن زیر زبونش واسه یه نفر نقشه میکشید
بعدم گذاشتنش روی میزو رفتن
برام جالب بود و دوست داشتم برم جزوه رو ببینم اما نرفتمو چند دیقه بعدشم که تو کژال اومدین...
۶.۲k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.