پارت پنجاهم
#پارت_پنجاهم
دلم میخواست ساعتها بنشینم مقابل رهام و اون از تمام تلاشهایی که برای پیدا کردنم انجام داده برام حرف بزنه
دلم میخواست هیچ مانعی مقابلمون نمیدیدم و با خیال راحت عاشقی میکردم
حالا دوباره باید چیکار میکردم؟
اصلا حال خوبی نداشتم
سریع یه تاکسی دربست گرفتم و با خیره شدن به خیابون با گوشِ قلبم به حرفهاش و ابراز احساساتش گوش میدادم که گفت
_چیزی نمیگی عزیزم؟
_چی باید بگم؟
_نمیدونم
فقط شنیدن صدات مهمه
_تاالان کجا بودی؟
_میگم همه رو
پناه به قرآن قسم همه چیزو میگم
تو فقط بهم فرصت بده که یبار ببینمت
_چرا باید ببینیم همو؟
رهام من جون کندم تا تونستم به نبودنت عادت کنم
حالا که همه چیز عادی شده و دوباره زندگیم نرماله برگشتی؟
_چرا نمیذاری...
_برگشتی که دوباره از نو وابستت شم؟
که دوباره همهی ذهنمو درگیر کنی؟
_برگشتم چون دوست دارم
_اگه دوسم داری چرا رفتی؟
چرا حتی با یه پیام نخواستی از حالم با خبر شی؟
میدونی من الان چندوقته که خطمو عوض کردم؟
اونوقت تو تازه الان فهمیدی که هیچ نشونهای ازم نداری؟!
_آره دوست داشتمو رفتم
اتفاقا چون دوست داشتم رفتم
تو چی پناه؟
تو اگه واسه فراموش کردنم سختی کشیدی و دلدادم بودی چرا تو دانشگاه اونقدر با کلمههات تحقیرم کردی؟...
هیچ جوابی نداشتم
حق با رهام بود
سکوت کردم که گفت
_نمیخوام حتی یه لحظه از گذشته حرف بزنیم
هردو اشتباه کردیم ولی نیازه که من همه چیزو بهت توضیح بدم
_میشنوم بگو...
کلافه شد و گفت
_آخه عزیزم
اجازه بده من نفس بکشم
حرفام حرفایی نیست که پشت تلفن بگم
باید ببینمت
باید همه چیزو کامل بگم
_چیزی مونده که بدونم؟
_آره
اینکه چرا رفتمو دیگه خبری ازم نشد
که چرا دوباره الان برگشتم
که چرا اصلا با اولین دیدار وقتی فهمیدم همون پناهی برای داشتنت از هیچ فکر و ایدهای دریغ نکردم
با کمی مکث و فکر گفتم
_فردا ساعت هفت
_چرا انقدر دیر؟
_سرکارم تا شیش...
رهام که از هیچ چیزی اطلاع نداشت با تعجب گفت
_کار؟!
کجا،کدوم منطقه،تو چه محیطی؟...
دوست داشتم واکنش رهام رو بعد از ماهها نبودنش بسنجم
بخاطر همین از قصد با لحنی خوشحال گفتم
_شرکت یکی از دوستای آروند
_آروند کیه دیگه؟
_همون که با خراب کردن جزوم باعث دوباره دیدنِ ما شد...
سکوت کرد اما صدای نفسهای عصبیش میومد
بعد از چند لحظه با آرامشی ظاهری گفت
_بعضی وقتا یه کارایی میکنی که حاضرم دست بذارم رو قرآن بعدشم تو خیابون داد بزنم که هنوز همون پناهِ بچهای...
و بدون انتظار برای جواب عجولانه گفت
_هماهنگ میکنم دوباره
مراقب خودت باش عزیزم
خدافظ..
دلم میخواست ساعتها بنشینم مقابل رهام و اون از تمام تلاشهایی که برای پیدا کردنم انجام داده برام حرف بزنه
دلم میخواست هیچ مانعی مقابلمون نمیدیدم و با خیال راحت عاشقی میکردم
حالا دوباره باید چیکار میکردم؟
اصلا حال خوبی نداشتم
سریع یه تاکسی دربست گرفتم و با خیره شدن به خیابون با گوشِ قلبم به حرفهاش و ابراز احساساتش گوش میدادم که گفت
_چیزی نمیگی عزیزم؟
_چی باید بگم؟
_نمیدونم
فقط شنیدن صدات مهمه
_تاالان کجا بودی؟
_میگم همه رو
پناه به قرآن قسم همه چیزو میگم
تو فقط بهم فرصت بده که یبار ببینمت
_چرا باید ببینیم همو؟
رهام من جون کندم تا تونستم به نبودنت عادت کنم
حالا که همه چیز عادی شده و دوباره زندگیم نرماله برگشتی؟
_چرا نمیذاری...
_برگشتی که دوباره از نو وابستت شم؟
که دوباره همهی ذهنمو درگیر کنی؟
_برگشتم چون دوست دارم
_اگه دوسم داری چرا رفتی؟
چرا حتی با یه پیام نخواستی از حالم با خبر شی؟
میدونی من الان چندوقته که خطمو عوض کردم؟
اونوقت تو تازه الان فهمیدی که هیچ نشونهای ازم نداری؟!
_آره دوست داشتمو رفتم
اتفاقا چون دوست داشتم رفتم
تو چی پناه؟
تو اگه واسه فراموش کردنم سختی کشیدی و دلدادم بودی چرا تو دانشگاه اونقدر با کلمههات تحقیرم کردی؟...
هیچ جوابی نداشتم
حق با رهام بود
سکوت کردم که گفت
_نمیخوام حتی یه لحظه از گذشته حرف بزنیم
هردو اشتباه کردیم ولی نیازه که من همه چیزو بهت توضیح بدم
_میشنوم بگو...
کلافه شد و گفت
_آخه عزیزم
اجازه بده من نفس بکشم
حرفام حرفایی نیست که پشت تلفن بگم
باید ببینمت
باید همه چیزو کامل بگم
_چیزی مونده که بدونم؟
_آره
اینکه چرا رفتمو دیگه خبری ازم نشد
که چرا دوباره الان برگشتم
که چرا اصلا با اولین دیدار وقتی فهمیدم همون پناهی برای داشتنت از هیچ فکر و ایدهای دریغ نکردم
با کمی مکث و فکر گفتم
_فردا ساعت هفت
_چرا انقدر دیر؟
_سرکارم تا شیش...
رهام که از هیچ چیزی اطلاع نداشت با تعجب گفت
_کار؟!
کجا،کدوم منطقه،تو چه محیطی؟...
دوست داشتم واکنش رهام رو بعد از ماهها نبودنش بسنجم
بخاطر همین از قصد با لحنی خوشحال گفتم
_شرکت یکی از دوستای آروند
_آروند کیه دیگه؟
_همون که با خراب کردن جزوم باعث دوباره دیدنِ ما شد...
سکوت کرد اما صدای نفسهای عصبیش میومد
بعد از چند لحظه با آرامشی ظاهری گفت
_بعضی وقتا یه کارایی میکنی که حاضرم دست بذارم رو قرآن بعدشم تو خیابون داد بزنم که هنوز همون پناهِ بچهای...
و بدون انتظار برای جواب عجولانه گفت
_هماهنگ میکنم دوباره
مراقب خودت باش عزیزم
خدافظ..
۱.۵k
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.