پارت پنجاه و دوم
#پارت_پنجاهو_دوم
_کافیشاپ گزینه خوبیه؟
_اوهوم خوبه...
با رسیدن به اولین کافه ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
به محض نشستن و گفتن سفارشات گفت
_پناه میخوام فقط من حرف بزنم
انقدر بگم که قانع شی و بهم حق بدی...
نگاهش کردم که شروع کرد به حرف زدن و گفت
_یادته چقدر کوچولو بودی وقتی با رها بازی میکردی؟
چقدر بامزه بودی وقتی اولین بار دیدمت...
به نظرم تخص بودی
یه دخترِ لجباز اما دوست داشتنی
یادمه همون شب وقتی برگشتیم خونه به رها گفتم تا جایی که میتونی پناهو دوست داشته باش
گفت چرا
گفتم آخه تنهاست
نه خواهر داره و نه برادر
الانم که از همهی دوستاش جدا شده
پس هروقت اومد خونمون همهی اسباببازیاتو باهاش شریک شو
رها حق به جانب شد و فکر کرد داره منو از دست میده
ولی انقدر براش با دلیل و صداقت حرف زدم که بلاخره قبول کرد و تو شدی دردونهی همهی بازیامون
دیگه حتی اگه یه روزم من قبول نمیکردم تو رو برسونم خونتون ازم ناراحت میشد و فکر میکرد حسودی میکنم
همه چیز خیلی خوب بود
ولی یادته که همونقدرم یهویی خراب شد؟
چقدر جداییمون سخت بود
بازم دلم میخواست دستاتو بگیرمو از خیابون ردت کنم...
بین همهی حرفام به چشمهاش خیره میشدم و میفهمیدم که با تعریف هر خاطرهی مشترکمون توی دلم قند آب میشه
با هر نگاه پر از برقش بیشتر ذوق میکردم و به حرفهام ادامه میدادم...
_وقتی شما یدفه همه چیزتون خراب شد و اساسکشی کردید دنیای منو خواهرمم خراب شد
رها شد دخترک دلتنگِ بیحرف
ولی من هرروز که از مدرسه میومدم به بابا التماس میکردم که ادرس خونه جدیدتونو بده
اونم که اوایل نمیدونست و میگفت هروقت خودش اومد به دیدنتون منم میاره
ولی هیچوقت به قولش عمل نکرد
فقط یبار که خیلی دلتنگت بودمو از حرفای مامانو بابام فهمیده بودم بابام میخواد صبح عمو ابراهیمو ببینه تا جایی که چشمام توان داشت بیدار موندم
صبح مدرسه هم نرفتم و به مامانم گفتم هروقت بابا خواست بره منو بیدار کنه
ولی یهویی از خواب بیدار شدمو مامانم با هزارتا بهانهی الکی خواست قانعم کنه
یکی از همون روزا بود که مامان با قاطعیت به منو رها گفت دیگه به هیچ عنوان حق نداریم اسمی از خانواده عمو ابراهیم ببریم
هرچی گفتیم چرا و خواستیم دلیلشو بدونیم چیزی نگفت ولی یه شب که پنهانی حرفاشونو گوش دادم مامان از اینکه یه نفر بابا رو از خونش بیرون کرده خیلی عصبی بود
که بعد فهمیدم مامانت با بابام دعوا کرده و بیرونش کرده!
از اون به بعد همه چیز تغییر کرد و دیگه کمکم فراموش کردیم..
_کافیشاپ گزینه خوبیه؟
_اوهوم خوبه...
با رسیدن به اولین کافه ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
به محض نشستن و گفتن سفارشات گفت
_پناه میخوام فقط من حرف بزنم
انقدر بگم که قانع شی و بهم حق بدی...
نگاهش کردم که شروع کرد به حرف زدن و گفت
_یادته چقدر کوچولو بودی وقتی با رها بازی میکردی؟
چقدر بامزه بودی وقتی اولین بار دیدمت...
به نظرم تخص بودی
یه دخترِ لجباز اما دوست داشتنی
یادمه همون شب وقتی برگشتیم خونه به رها گفتم تا جایی که میتونی پناهو دوست داشته باش
گفت چرا
گفتم آخه تنهاست
نه خواهر داره و نه برادر
الانم که از همهی دوستاش جدا شده
پس هروقت اومد خونمون همهی اسباببازیاتو باهاش شریک شو
رها حق به جانب شد و فکر کرد داره منو از دست میده
ولی انقدر براش با دلیل و صداقت حرف زدم که بلاخره قبول کرد و تو شدی دردونهی همهی بازیامون
دیگه حتی اگه یه روزم من قبول نمیکردم تو رو برسونم خونتون ازم ناراحت میشد و فکر میکرد حسودی میکنم
همه چیز خیلی خوب بود
ولی یادته که همونقدرم یهویی خراب شد؟
چقدر جداییمون سخت بود
بازم دلم میخواست دستاتو بگیرمو از خیابون ردت کنم...
بین همهی حرفام به چشمهاش خیره میشدم و میفهمیدم که با تعریف هر خاطرهی مشترکمون توی دلم قند آب میشه
با هر نگاه پر از برقش بیشتر ذوق میکردم و به حرفهام ادامه میدادم...
_وقتی شما یدفه همه چیزتون خراب شد و اساسکشی کردید دنیای منو خواهرمم خراب شد
رها شد دخترک دلتنگِ بیحرف
ولی من هرروز که از مدرسه میومدم به بابا التماس میکردم که ادرس خونه جدیدتونو بده
اونم که اوایل نمیدونست و میگفت هروقت خودش اومد به دیدنتون منم میاره
ولی هیچوقت به قولش عمل نکرد
فقط یبار که خیلی دلتنگت بودمو از حرفای مامانو بابام فهمیده بودم بابام میخواد صبح عمو ابراهیمو ببینه تا جایی که چشمام توان داشت بیدار موندم
صبح مدرسه هم نرفتم و به مامانم گفتم هروقت بابا خواست بره منو بیدار کنه
ولی یهویی از خواب بیدار شدمو مامانم با هزارتا بهانهی الکی خواست قانعم کنه
یکی از همون روزا بود که مامان با قاطعیت به منو رها گفت دیگه به هیچ عنوان حق نداریم اسمی از خانواده عمو ابراهیم ببریم
هرچی گفتیم چرا و خواستیم دلیلشو بدونیم چیزی نگفت ولی یه شب که پنهانی حرفاشونو گوش دادم مامان از اینکه یه نفر بابا رو از خونش بیرون کرده خیلی عصبی بود
که بعد فهمیدم مامانت با بابام دعوا کرده و بیرونش کرده!
از اون به بعد همه چیز تغییر کرد و دیگه کمکم فراموش کردیم..
۴.۳k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.