قهوهای جاویدان
قهوهای جاویدان ☕
قسمت ۸
صفحه ی پنجم را تمام کرد . نمی دانست که حال با یادآوری خاطرات گذشته اش خوشحال است یا سخت پریشان ؟ جوری آن کتاب را میخواند و ورق می زد که انکار کتابی مانند همهی کتاب هایی که خوانده بود، میخواند . اما انگار نمیدانست که چه بلایی سر آخر بر سرش خواهد آمد . انگار که همه چیز را ز یاد برده بود . برای امروزش کافی بود . نیازی به خواندن ادامهی آن نداشت چرا که ... نمیدانست ... شاید اگر بیش از حد آن کتاب را ورق میزد و میخواند ، عقلش را از دست میداد . آن روز قهوه اش را با شکر نوشید . او همیشه قهوه اش را با تلخ ترین حالت ممکن میخورد. او عاشق قهوه های غلیظ و داغی بود که سالها پیش مادربزرگش درست میکرد .آن روز مثل همیشه پنج صبح بیدار شد . قهوه اش را خورد سری به دفتر خاطراتش زد و خواند اما نمیدانست که چگونه ۱۵ ساعت گذشته است . هوا تاریک شده بود . قطعا فکر خوبی نبود که آن وقت شب از خانه بیرون بزند اما دلایلی داشت که توصیفش به شدت سخت است . در آن خانه در حال تبخیر بود . شاید کمی درکش سخت باشد اما واقعا در حال تبخیر و تجزیه شدن بود . مدت ها بود که در آن خانه خودش را حبس کرده بود و نمیدانست که آیا او را در اداره ای که در آن کار میکرد، دوباره راه خواهند داد ؟
نیاز داشت با کسی صحبت کند . به سراغ کسی رفت که مطمئن بود همیشه در خانه اش برایش باز بود . گرچه تژا همیشه با او بد بود و دلش را میشکست اما او هر بار مانند دیوانگان پیرو او بود . او ... او واقعا او را دوست میداشت .
قسمت ۸
صفحه ی پنجم را تمام کرد . نمی دانست که حال با یادآوری خاطرات گذشته اش خوشحال است یا سخت پریشان ؟ جوری آن کتاب را میخواند و ورق می زد که انکار کتابی مانند همهی کتاب هایی که خوانده بود، میخواند . اما انگار نمیدانست که چه بلایی سر آخر بر سرش خواهد آمد . انگار که همه چیز را ز یاد برده بود . برای امروزش کافی بود . نیازی به خواندن ادامهی آن نداشت چرا که ... نمیدانست ... شاید اگر بیش از حد آن کتاب را ورق میزد و میخواند ، عقلش را از دست میداد . آن روز قهوه اش را با شکر نوشید . او همیشه قهوه اش را با تلخ ترین حالت ممکن میخورد. او عاشق قهوه های غلیظ و داغی بود که سالها پیش مادربزرگش درست میکرد .آن روز مثل همیشه پنج صبح بیدار شد . قهوه اش را خورد سری به دفتر خاطراتش زد و خواند اما نمیدانست که چگونه ۱۵ ساعت گذشته است . هوا تاریک شده بود . قطعا فکر خوبی نبود که آن وقت شب از خانه بیرون بزند اما دلایلی داشت که توصیفش به شدت سخت است . در آن خانه در حال تبخیر بود . شاید کمی درکش سخت باشد اما واقعا در حال تبخیر و تجزیه شدن بود . مدت ها بود که در آن خانه خودش را حبس کرده بود و نمیدانست که آیا او را در اداره ای که در آن کار میکرد، دوباره راه خواهند داد ؟
نیاز داشت با کسی صحبت کند . به سراغ کسی رفت که مطمئن بود همیشه در خانه اش برایش باز بود . گرچه تژا همیشه با او بد بود و دلش را میشکست اما او هر بار مانند دیوانگان پیرو او بود . او ... او واقعا او را دوست میداشت .
- ۳.۰k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط