part
part 3:
تا یه هفته دیگه میتونی نگهشون داری
آقای ایدن ؟!
گویا خانم کتابدار هم از بی ملاحظگی های جوانک روبه رویش به ستوه امده بود طوری که فریاد زد : ایدن !
پسر پلک زد و چشمانش را از روی نوشته های جلد کتاب برداشت
انگار مغروق دنیایی دیگر شده بود
پلک زد سرش روا رو به خانم جیسون چرخاند و سپس چشمانش را به او دوخت و با صدایی که ارام تر از حد معمول روزمره اش بود جواب داد : بله
سپس با عجله کتاب ها را چنگ زد و انها را زیر بغل گذاشت و در حرکت به سمت در تا جایی مه چند قدم از سنگفرش های پیاده رو را نیز پیموده بود با صدای بلند گفت : نگران نباشید خانم جیسون براتن پسش میارم کتاب یه سال پیشتون رو هم تا دو ماه دیگه تحویل میدم
زن کتاب دار شوکه از این همه بی توجهی در حالی که چشمانش بیش از این بزرگ نمیشد رفتن او را تما شا و از حرص در حالی که میدانست صدایش را نمیشنود اما فریاد زد : یه هفته دیگه
جوانک وارد کوچه های خلوت و در پیج و خم شده بود و راه خانه را در پیش گرفته بود
گهگاهی کتاب را برانداز میکرد ؛ چه میتوانست آنقدر برایش جذاب باشد که نتواند چشم بردارد ؟
ناگهان صدای چرخ های ماشینی بلند شد که محکم ترمزش را فشرده بود و از مسیر منحرف شده و وارد دیوار خانه ی روبه رویی شد .
ایدن نگاهی به جلو رویش انداخت ، شوکه بود ؟! شاید ، اما این حجم از بی تفاوتی چیزی نبود که عادی بنظر برسد
جون محض رضای خدا رد چرخ ها درست در یک متری او بود و وسیله دومی در کار نبود !!!!
با گفتن اینکه لابد امروز روز مرگم نیست وارد خانه شد و مستقیما به سمت اتاقش رفت !
تا یه هفته دیگه میتونی نگهشون داری
آقای ایدن ؟!
گویا خانم کتابدار هم از بی ملاحظگی های جوانک روبه رویش به ستوه امده بود طوری که فریاد زد : ایدن !
پسر پلک زد و چشمانش را از روی نوشته های جلد کتاب برداشت
انگار مغروق دنیایی دیگر شده بود
پلک زد سرش روا رو به خانم جیسون چرخاند و سپس چشمانش را به او دوخت و با صدایی که ارام تر از حد معمول روزمره اش بود جواب داد : بله
سپس با عجله کتاب ها را چنگ زد و انها را زیر بغل گذاشت و در حرکت به سمت در تا جایی مه چند قدم از سنگفرش های پیاده رو را نیز پیموده بود با صدای بلند گفت : نگران نباشید خانم جیسون براتن پسش میارم کتاب یه سال پیشتون رو هم تا دو ماه دیگه تحویل میدم
زن کتاب دار شوکه از این همه بی توجهی در حالی که چشمانش بیش از این بزرگ نمیشد رفتن او را تما شا و از حرص در حالی که میدانست صدایش را نمیشنود اما فریاد زد : یه هفته دیگه
جوانک وارد کوچه های خلوت و در پیج و خم شده بود و راه خانه را در پیش گرفته بود
گهگاهی کتاب را برانداز میکرد ؛ چه میتوانست آنقدر برایش جذاب باشد که نتواند چشم بردارد ؟
ناگهان صدای چرخ های ماشینی بلند شد که محکم ترمزش را فشرده بود و از مسیر منحرف شده و وارد دیوار خانه ی روبه رویی شد .
ایدن نگاهی به جلو رویش انداخت ، شوکه بود ؟! شاید ، اما این حجم از بی تفاوتی چیزی نبود که عادی بنظر برسد
جون محض رضای خدا رد چرخ ها درست در یک متری او بود و وسیله دومی در کار نبود !!!!
با گفتن اینکه لابد امروز روز مرگم نیست وارد خانه شد و مستقیما به سمت اتاقش رفت !
- ۱۶۱
- ۲۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط